محل تبلیغات شما

.

بالاخره اومدم، بعد از کلی اتفاق و تنش بالاخره به یک آرامش نسبی رسیدم، چند تا امتحان و پروژه پشت سر هم، مصائب اداره کوفتی و دعواهای گاه و بیگاه من و دکتر (یا بهتره بگم من با دکتر!) ، همه و همه دست به دست هم دادن تا روزهای سختی رو پشت سر بزارم، و اما.
***
خبر مهم اینکه از روز 15 اردیبهشت رسما از همکاران خداحافظی کردم و عطای اداره کوفتی رو به لقایش بخشیدم، راستش خیلی هم خداحافظی نکردم، یعنی بعد از 8 سال کار کردن تو اون اداره که واقعا یه حسی شبیه خونه ام بهش داشتم، انقدر دده بودم که بجز چند تا از همکاران و البته رئیس از هیچچچ کس خداحافظی نکردم، گفتم بزار یه مدت تو کف بمونن که فلانی کجاست و چرا رفت و  از طرفی خداحافظی نکردم تا بدونن چقدر ازشون متنفرم
البته رئیس مثل همیشه بهم لطف داشت و علیرغم اینکه دلش راضی به بیرون اومدنم نبود بهم نامه عدم نیاز داد تا بتونم از بیمه بیکاری استفاده کنم، راستش اینکه درسها خیلی سنگین بودن و برای مسائل مهاجرت و ازدواج و البته زبان به زمان نیاز داشتم، از طرفی با خودم گفتم 8 سال پول بیمه دادم و بهتره یکسالی که ایران هستم حقوق بیکاری بگیرم ، خواهرجان زنگ زد که میخوای برم برات با فلانی صحبت کنم برای استخدامت، که گفتم نه، میخوام یه کم استراحت کنم و ضمن اینکه من موندنی نیستم و ترجیح میدم دیگه کار نکنم، خلاصه اینکه نمیدونید بعد از 8 سالصبح زود بیدار شدن و کار کردن و تنش، چه کیفی میده  حال  و هوای این روزها
***
 چند وقت قبل تو کافی شاپ بودیم  و داشتیم راجع به نقشه مون صحبت میکردیم، دکتر داشت برام تعریف میکرد به پدرش گفته خودتون میدونید من رو هر دختری دست بزارم به محض اینکه بفهمه دارم میرم کانادا التماس میکنه برای ازدواج برای همین حاضر نیستم تو ایران ازدواج کنم ، یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش انداختم، دستم رو گرفت و گفت ولی ستاره تو اون دختری هستی که من التماست میکنم، دیگه بعد از این حرفش بود که نیشم تا بناگوش باز شد 
***
مادر دکتر از وقتی ماجرای من رو فهمیده هر روز قرآن میخونه و هر وقت دکتر میخواد بیاد تهران از زیر قرآن ردش میکنه، پدرش هم کلا تو افق هست، ماجرا اینه که پدر دکتر چند وقت قبل زنگ زده بود بهش که بیا نمایشگاه کارت دارم، وقتی دکتر رفته بود شروع کرده بود صحبت در مورد دختر یکی از دوستاش، که دختره ال و بله، دکتر میگفت تمام مدت سرم پایین بود  و اصلا گوش نمیدادم به حرفهاش، صحبتشهای پدرش که تموم شده دکتر گفته پدرجان من که بهتون گفتم فقط ستاره رو میخوام، اگر شما میگید باهاش ازدواج نکن باشه نمیکنم، اما ستاره تنها دختره ایرانی هست که باهاش ازدواج میکنم، در غیر اینصورت هر وقت خواستم ازدواج کنم میرم یه خارجی رو میگیرم که همونطور که خودتون میدونید حتی معلوم نیست پدر و مادرش کی هست، به دکتر گفتم واکنش پدرت چی بود؟ گفت هیچی، بنده خدا سکوت کرد و تو افق محو شد،از اون روز به بعد هر وقت  از پدرش میپرسم میگه هنوز تو افقه خلاصه داستانی داریم با پدر و مادرهای مخالف که نمیدونن ما چه نقشه ها داریم براشون
***
با دکتر همه چیز خوبه، بهتره بگم رویایی، دکتر همون مردی هست که شاید هر دختری تو رویاهاش باشه،همون مردی که میشه همه جوره روش حساب کرد، همونی که میدونم برای خوشبختیم هر کاری میکنه، همون مردی که من رو میبره به سرزمین رویاهام،  اما هر چی به تاریخ موعود نزدیکتر میشیم دلم هزار تا راه میره، همیشه سعی کردم قوی و خوشحال باشم، هر کس شرایط الان من رو میدونه میتونه قضاوتم کنه که چه دختر زرنگی و چه زود او رو یادش رفت و خیلی چیزای دیگه که شاید تو ذهن هر آدمی بگذره، ولی فقط خدا میدونه که تو دلم چه غوغایی هست، غوغا.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها