محل تبلیغات شما

وقتی به مادرجان گفتم میخوام با استادم (دکتر) ازدواج کنم و بزودی آماده باشه برای خاستگاری، انتظار هر واکنشی داشتم به جز اینکه بگه: بزار مهر طلاقت خشک بشه بعد (نمیدونه من نزدیک به یکسال از جداییم میگذره.)، بعد هم با تشر اضافه کرد حتما طرف زن و بچه هم داشته! با ناراحتی به مادرجان گفتم اولا که دکتر تا حالا ازدواج نکرده و از نظر سن همسن هستیم  و ثانیا فرض کن قبلا ازدواج کرده بود و جدا شده بود، اونوقت تازه میشد مثل خود من، چه اشکالی داشت اگر اینطور بود! سرم داد زد و گفت پسر با دختر فرق داره، بهش گفتم تا جایی که من میدونم تو جامعه ی ما ازدواج قبلی برای دختر عیب محسوب میشه نه پسر! یه کم با همون توپ و تشر سوال و جوابم کرد، بحث رو کشوند به همسر سابق، و اینکه چرا و به چه حقی مهریه ام رو بخشیدم و ازش نگرفتم، به مادرجان گفتم بخشیدم چون دلم براش سوخت، چون هر چی داشت و نداشت به نام من کرده بود، با بی منطقی تمام جواب داد اگر دلت براش سوخت پس چرا جدا شدی؟؟؟


خواهرجان اون بین سعی داشت جو رو آروم کنه، مدام شوخی میکرد تا عصبانیت من و مادرجان رو کم کنه، گفت ولش گفت مامان، شوهرش بده بره . (کشور مقصد) از دستش راحت میشیم، بعد برای اینکه شوخیش رو کامل کرده باشه گفت راستی ستاره اگر ازدواج کردید و نرفت اون کشور چی؟ مادرجان نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت هیچی، ستاره دوباره طلاق میگیره، این دختر دیگه از هیچی نمیترسه.


نمیدونید چقدر دلم شکست از قضاوتهاش، با خودم گفتم واکنش و قضاوت مادر خود من اینه چه انتظاری میتونم از مادر دکتر داشته باشم، مادری که من رو میشناسه و با بی رحمی تمام منو بسته به رگبار، منو متهم میکنه به تنوع طلبی، بهم میگه اگر میخواستی دوباره ازدواج کنی چرا اصلا جدا شدی؟ تو اهل زندگی نیستی و میدونم از این هم طلاق میگیری! بغضی داشتم که نگو، میدونم خودشم بعد از گفتن این حرفها دلش برام سوخت ولی به روم نیاورد، برای اولین بار وقتی داشتم از خونشون میومدم بیرون بهم نگفت مراقب خودت باش و رسیدی خونه تماس بگیر و اطلاع بده، فقط تو دلم گفتم خدایا تو خودت میدونی چقدر دکتر رو دوست دارم و خودت کمک کن دل مادر و پدرم صاف بشه باهامون، چون من و دکتر به هم قول دادیم همه رو راضی کنیم و اگر نشد دست هم رو بگیریم، بریم محضر عقد کنیم و بعد هم برای همیشه از اینجا بریم، جایی که معیار خوب بودن و بد بودن آدمها سوختن و ساختن به هر قیمتی هست، جایی که انقدر طلاق بد تعریف شده که حتی مادر خود آدم هم این طوری قضاوت میکنه دختر خودش رو، فقط خدا میدونه چقدر دلم شکست ولی جواب مادرجان رو ندادم، نزاشتم حرمتها از بین بره، فقط تو دلم گفتم خدایا تو خودت شاهد باش.

***

تو مسیر بودم که دکتر تماس گرفت،شرح ماوقع رو بهش گفتم حرفهاش خیلی آرومم کرد، گفت ستاره ازت خواهش میکنم به مادرت بی احترامی نکن، ما دو تا در هر صورت با هم میریم، بهت قول میدم، اما دوست ندارم دل خانواده هامون رو بشکنیم و بریم، با هر کلمه ایش آروم آروم اشک میریختم و با هر قطره اشک غمهام کمتر و کمتر میشد، بهش گفتم تا تو هستی از هیچ چیز نمیترسم، گفت ستاره بهت قول میدم یه روزی که خیلی هم دور نیست میشینیم کنار هم، خاطرات این روزها رو مرور میکنیم و میخندیم که چقدر الکی نگران بودیم، دلم برای هزارمین بار قرص شد با حرفهاش.

***

خدایا مرسی بخاطر وجود مردی که خیلی حامیه، که هر وقت از ته دل میخندم میگه حاضره هر کاری کنه و هر سختی رو تحمل کنه ولی فقط من همیشه اینطوری از ته دل  بخندم، که میدونم کارش تو برخورد با خانوادش چقدرررر سخته ولی دلم قرصه که بخاطرم دنیا رو به هم میریزه، که وقتی فکری میشم از برخورد خانواده ها بهم میگه ستاره اگر تو قله قاف باشی و من زیر زمین، بازم من فقط تو رو میخوام و بدستت میارم، خدایا ما رو برای هم حفظ کن.

***

دیشب خواب مادربزرگ رو دیدم،  سرم رو گذاشتم روی پاش و با گریه گفتم برامون دعا کن، دستشو کشید روی سرم و همینطور که نوازشم میکرد گفت نگران نباش، همه چیز درست میشه، دلم روشن شد با این خواب


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها