محل تبلیغات شما

فصل پنجم زندگی



سالها بود با این روز و این مفهوم بیگانه بودم، هرچند هنوز هم فکر میکنم هر روزی که عاشق باشم و عاشقی کنم روز عشقه و نباید روز خاصی رو برای عشق در نظر گرفت، پنجشنبه ولی خب خیلی متفاوت بود برام، دسته گلی که برام گرفته بود رو خیلی دوست داشتم، کادوهام رو هم همینطور، اما مهمتر از همه ی اینها حس و حال هر دومون بود، مخصوصا وقتی دست در دست هم رفتیم حلقه دیدیم، البته من نظرم عوض نشد و همچنان معتقدم همون که خودم تنهایی رفتم دیدم و پسندیدم عالیهههه

***

جمعه تو ماشین یه آهنگ گذاشت و بهم گفت گوش بده اینو برای تو گذاشتم، دقیق یادم نیست ولی در مورد شال یا روسری قرمز بود (شب قبل شال قرمز سرم کرده بودم و جمعه هم دوباره همون رو پوشیده بودم)، همزمان با آهنگ رسیدیم پشت چراغ، آهنگ رسیده بود به اونجاهاش که داشت شال قرمز من رو توصیف میکرد، در حالیکه آهنگ رو زمزمه میکرد و به چشمهام خیره شده بوددستم رو گرفت و بوسید، یه حسی داشتم شبیه پرواز.

***

دیشب بهونه گیر شده بودم، یه جورایی نگران بودم، چون تو این هفته میخواد با پدرش صحبت کنه و من واقعا نمیدونستم اگر خانوادش مخالفت کنن چی میشه،یه جمله ای بهم گفت و انقدر دلم قرص شد که آرومترین خواب تو یکماهه گذشته رو تجربه کردم.

***

یکماه گذشته از آشناییمون و برای من انگار سالها، کی   میتونست تو این مدت کم من رو انقدر بلد باشه؟ اصلا کی میتونست آرامش رو تا به این حد جاری کنه تو تک تک لحظه هام، خدایا مرسی که دقیقا تو روزهایی که ناامیدترین ستاره ی روی زمین بودم بزرگترین معجزه زندگیم رو برام فرستادی


فکر میکنم یکی که نباید وبلاگم رو دیده، بخاطر همین پستهای قبلی رو رمزدار کردم، یه مدت هم خیلی مشغولم و بعید میدونم بتونم بنویسم، حال دلم خوبه خوبه خوبه، کی فکرشو میکرد اینطوری بشه زندگیم؟ 

***

 قول میدم اتفاق های مهم رو همین جا بنویسم حتما و چند نفری هستن که حتما آدرس اینستام رو بهشون میدم، یه اعلام حضوری بکنید دوستان، اونایی که تمایل دارن دوستای واقعی تو اینستا بشیم و یا شاید دوست داشته باشن آدرس وبلاگ جدیدم رو (هنوز تصمیم قطعی برای چنین کاری ندارم البته) داشته باشن، البته احتمال اینستا خیلی بالاتره .



وقتی به مادرجان گفتم میخوام با استادم (دکتر) ازدواج کنم و بزودی آماده باشه برای خاستگاری، انتظار هر واکنشی داشتم به جز اینکه بگه: بزار مهر طلاقت خشک بشه بعد (نمیدونه من نزدیک به یکسال از جداییم میگذره.)، بعد هم با تشر اضافه کرد حتما طرف زن و بچه هم داشته! با ناراحتی به مادرجان گفتم اولا که دکتر تا حالا ازدواج نکرده و از نظر سن همسن هستیم  و ثانیا فرض کن قبلا ازدواج کرده بود و جدا شده بود، اونوقت تازه میشد مثل خود من، چه اشکالی داشت اگر اینطور بود! سرم داد زد و گفت پسر با دختر فرق داره، بهش گفتم تا جایی که من میدونم تو جامعه ی ما ازدواج قبلی برای دختر عیب محسوب میشه نه پسر! یه کم با همون توپ و تشر سوال و جوابم کرد، بحث رو کشوند به همسر سابق، و اینکه چرا و به چه حقی مهریه ام رو بخشیدم و ازش نگرفتم، به مادرجان گفتم بخشیدم چون دلم براش سوخت، چون هر چی داشت و نداشت به نام من کرده بود، با بی منطقی تمام جواب داد اگر دلت براش سوخت پس چرا جدا شدی؟؟؟


خواهرجان اون بین سعی داشت جو رو آروم کنه، مدام شوخی میکرد تا عصبانیت من و مادرجان رو کم کنه، گفت ولش گفت مامان، شوهرش بده بره . (کشور مقصد) از دستش راحت میشیم، بعد برای اینکه شوخیش رو کامل کرده باشه گفت راستی ستاره اگر ازدواج کردید و نرفت اون کشور چی؟ مادرجان نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت هیچی، ستاره دوباره طلاق میگیره، این دختر دیگه از هیچی نمیترسه.


نمیدونید چقدر دلم شکست از قضاوتهاش، با خودم گفتم واکنش و قضاوت مادر خود من اینه چه انتظاری میتونم از مادر دکتر داشته باشم، مادری که من رو میشناسه و با بی رحمی تمام منو بسته به رگبار، منو متهم میکنه به تنوع طلبی، بهم میگه اگر میخواستی دوباره ازدواج کنی چرا اصلا جدا شدی؟ تو اهل زندگی نیستی و میدونم از این هم طلاق میگیری! بغضی داشتم که نگو، میدونم خودشم بعد از گفتن این حرفها دلش برام سوخت ولی به روم نیاورد، برای اولین بار وقتی داشتم از خونشون میومدم بیرون بهم نگفت مراقب خودت باش و رسیدی خونه تماس بگیر و اطلاع بده، فقط تو دلم گفتم خدایا تو خودت میدونی چقدر دکتر رو دوست دارم و خودت کمک کن دل مادر و پدرم صاف بشه باهامون، چون من و دکتر به هم قول دادیم همه رو راضی کنیم و اگر نشد دست هم رو بگیریم، بریم محضر عقد کنیم و بعد هم برای همیشه از اینجا بریم، جایی که معیار خوب بودن و بد بودن آدمها سوختن و ساختن به هر قیمتی هست، جایی که انقدر طلاق بد تعریف شده که حتی مادر خود آدم هم این طوری قضاوت میکنه دختر خودش رو، فقط خدا میدونه چقدر دلم شکست ولی جواب مادرجان رو ندادم، نزاشتم حرمتها از بین بره، فقط تو دلم گفتم خدایا تو خودت شاهد باش.

***

تو مسیر بودم که دکتر تماس گرفت،شرح ماوقع رو بهش گفتم حرفهاش خیلی آرومم کرد، گفت ستاره ازت خواهش میکنم به مادرت بی احترامی نکن، ما دو تا در هر صورت با هم میریم، بهت قول میدم، اما دوست ندارم دل خانواده هامون رو بشکنیم و بریم، با هر کلمه ایش آروم آروم اشک میریختم و با هر قطره اشک غمهام کمتر و کمتر میشد، بهش گفتم تا تو هستی از هیچ چیز نمیترسم، گفت ستاره بهت قول میدم یه روزی که خیلی هم دور نیست میشینیم کنار هم، خاطرات این روزها رو مرور میکنیم و میخندیم که چقدر الکی نگران بودیم، دلم برای هزارمین بار قرص شد با حرفهاش.

***

خدایا مرسی بخاطر وجود مردی که خیلی حامیه، که هر وقت از ته دل میخندم میگه حاضره هر کاری کنه و هر سختی رو تحمل کنه ولی فقط من همیشه اینطوری از ته دل  بخندم، که میدونم کارش تو برخورد با خانوادش چقدرررر سخته ولی دلم قرصه که بخاطرم دنیا رو به هم میریزه، که وقتی فکری میشم از برخورد خانواده ها بهم میگه ستاره اگر تو قله قاف باشی و من زیر زمین، بازم من فقط تو رو میخوام و بدستت میارم، خدایا ما رو برای هم حفظ کن.

***

دیشب خواب مادربزرگ رو دیدم،  سرم رو گذاشتم روی پاش و با گریه گفتم برامون دعا کن، دستشو کشید روی سرم و همینطور که نوازشم میکرد گفت نگران نباش، همه چیز درست میشه، دلم روشن شد با این خواب


وقتی از راه دور هزار جور برنامه میچینه و میاد دلم قرص تر میشه، مخصوصا که برنامه اش برای این دیدار متفاوت بود، عزیزدلم کلی فکر کرده بود و سناریو چیده بود تا بعد از بازگشتش به خانواده بگه یه دختری رو دیده و پسندیده سناریو اینطوری بود که به خانوادش گفت تو دانشگاه (دانشگاهی که من درس میخونم) سخنرانی داره تا بعد که برگشت بهشون بگه اونجا تو کنفرانس با من آشنا شده، خب این مدل آشنایی خیلی آکادمیک و از نظر خانواده ها مورد پسند هست البته مدیونید فکر بدی در مورد آشنایی من و دکتر کنید، باور کنید یا نه آشنایی من و دکتر کاملا در محیطی آکادمیک و بر اساس یک موضوع درسی شروع شد اما خودمون هم نفهمیدیم چی شد که عاشق شدیم ، به طوریکه اولین باری که خارج از اون محیط آکادمیک تلفنی صحبت کردیم  این صحبت از 8 شب تا 8 صبح بی وقفه ادامه داشت، بطوریکه حتی دستشویی هم نرفتیم  همیشه به دکتر میگم یه روزی به پسرمون خواهم گفت که پدرش چطوری عاشقم شد   


بگذریم، حیف که رازیست بین ما دو تا، اگرنه حتما براتون تعریف میکردم قصه ی جذاب این عاشقی رو. اما نگم از لحظه دیدار که واقعا وقتی دیدمش فهمیدم چقدر دلتنگش بودم و اون روز مطمئن شدم واقعا عاشقش هستم، نمیدونم چه اسمی باید بزارم روی  لحظه ها و ساعتهایی که با دکتر میگذره، زندگی و شاید فراتر از زندگی.

خیلی جاها رفتیم این دو روزی که دکتر تهران بود، رفتیم حلقه ای رو که دیده و پسندیده بودم دوباره دیدیم، و دکتر هم واقعا پسندید و گفت بزودی خودم این حلقه رو دستت میکنم، چند تا رستورا ن رو امتحان کردیم، سینما رفتیم و فیلم قانون مورفی رو دیدیم که خیلی بی نمک بود، و یه عالمه حرف زدیم، پنجشنبه صبح که رفته بودیم جایی یه خانومی از یک اداره بهم زنگ زد در مورد خدماتی که دکتر ازشون گرفته سئوال داشت (چون وقت  دکتر رو خودم رزرو کرده بودم شماره من رو داشتن) منم گوشی رو دادم خود دکتر صحبت کنه، انقدرررر قشنگ صحبت میکرد که من به جرات میتونم بگم شیرین ترین لحظات این دو روزم همون لحظه ها بود، به دکتر نگاه میکردم و شیفته ی ادب اجتماعی و صحبت کردنش شده بودم، پروانه بود که تو دلم بال بال میزد و واقعا به وجودش افتخار میکردم، بالاخره جمعه دکتر رفت و قلب من رو هم با خودش برد، قبل از عید هم یک سفر به خارج از کشور داره و شاید دیدارمون تا عید به درازا بکشه، از الان دلتنگم

***

راستی از دیشب تا حالا من و دکتر مشغول یک کار جذابیم، کلی عکس برای دکتر فرستادم و دو تایی نشستیم به انتخاب برترین عکسها برای پروفایل تلگرام من، در نهایت حدودا 10 تا عکس انتخاب شد و تو پروفایل قرار داده شد، حدس میزنید چرا این کار رو کردیم و چرا این عکسها انقدر مهم بودند؟ .

بله، دکتر جانم تصمیم دارن امروز به خانواده ماجرای آشناییمون رو بگن و عکسهای من رو هم از رو پروفایلم نشونشون بدن (مثلا دکتر 1000 تا عکس از من نداره ) دیشب دکتر عکس فندوق رو دیده بود و میگفت ستاره اگر بچه ما هم انقدر تپل باشه پدرجانم فورا یک بلیط میگیره و پرواز میکنه سمت کشور ما، بعد هم دوباره صحبت تعداد بچه ها شد و گفتم دوست دارم فقط یک بچه اونم پسر داشته باشیم، عزیز دلم کلی غصه خورد که خب من که دختر دوست دارم  چی؟؟؟؟ و کلی سر این موضوع بحث کردیم و خندیدیم، دلشوره ی امروز رو ندارم اصلا، چون به دکتر و عشقمون ایمان دارم، و میدونم خدایی که انقدر اتفاقی ما رو با هم آشنا کرد هوای دلمونو داره و کمک میکنه خانواده ها راضی بشن، فقط خدا کنه خانواده دکتر مثل خانواده من نباشه واکنششون و  اذیت و ناراحتش نکنن بخاطر این دوست داشتن، دعا کنید خدا دل مادرجان من رو هم کمی نرم کنه، بلکه از این گارد دفاعی خارج بشه و باورش بشه این حس مقدسه، نمیدونم دیگه کی فرصت بشه بیام و بنویسم، اما تمام سعیم رو میکنم با کلی خبر خوب و بزودی برگردم، پیشاپیش سال نو مبارک


از روزی که دکتر اومده تو زندگیم نزدیک به 2 ماه میگذره و انقدر حضورش پررنگ و عمیقه که واقعا تمام تلخی های پیش از این روزها فراموش شدن، حضور دکتر و عشقش بعد از روزها و شبهای سرد تنهایی بزرگترین معجزه زندگی منه که تا روزی که زنده ام بابتش شکرگزار خواهم بود،

دکتر ش در مورد من صحبت کرده، از خانوادم و خودم گفته و عکسهام رو نشونش داده، اما هنوز در مورد ازدواج قبلی من چیزی نگفته، یه سناریوی تدریجی  موفقیت آمیز چیده برای گفتن این موضوع (البته ا ز نظر خودش موفقیت آمیزه چون به عقیده من همون بار اول همه چیز رو میگفت بهتر بود)، و اینکه اول به مادرش گفته چون معتقده بیشترین مخالفت از جانب مادرش خواهد بود نه پدرش، و اگر مادرش رو راضی کنه پدرش هم راضی خواهد شد، خیلی ناراحتشم، چون میدونم بعد از گفتن این موضوع ممکنه چقدر مورد سرزنش و مخالفت قرار بگیره، اما خب به هر حال منم کم سرزنش نشدم از سوی مادرجانم، امیدوارم قبل از عید هم من جانم، هم دکتر جانش به صلح برسیم

***

 هفته قبل عیدی دکتر با پست به دستم رسید و حسابی سورپرایز شدم، تا دیدارمون نزدیک یکماه مونده و از الان حسابی دلتنگ و بی قرارم

***

اینترنتی چند دست ست لباس خریدیم که هم بریم آتلیه عکس بگیریم و هم وقتی رفتیم کشور مقصد بپوشیم، اولین بار هست تو زندگیم  یکی رو پیدا کردم  که مثل خودم عاشق پوشیدن لباسهای ست هست، قول میدم عکس انداختیم با شطرنجی کردن چهره و با همان رمز قبلی، عکسها رو تو وبلاگم بزارم حتما براتون

***

بهش زنگ زدم تو دفترخونه بود برای انجام یک سری امورات نقل و انتقال، گفت اگر کار خاصی داری صحبت کنیم اگر نه اومدم بیرون باهات تماس میگیرم، گفتم کارم خاصه، گفت بگو عزیزم، گفتم زنگ زدم بگم خیلی دوستت دارم، نفسش بند اومد برای چند لحظه

***

سال 97 در یک جمع بندی کلی سال تغییر و البته اتفاقاتی عالی در زندگیم بود،امیدوارم و مطمئن که سال 98 سال بزرگترین تحولات و بهترین اتفاقات زندگیم  رخ خواهد داد، آرزو میکنم برای همه دوستانم همینطور باشه  


برنامه های دکتر طوری بود که هر دو مطمئن بودیم تا بعد از عید نمیتونیم همدیگر رو ببینیم، ولی دیدیم، اینکه بخاطر دیدن من تو روزهای پایانی سال به سختی بلیط پیدا کرد و اومد برام ارزشمند بود، مخصوصا که موضوعی تو اداره بشدت من رو ناراحت و دلگیر کرده بود و حضورش باعث میشد این ناراحتی تسکین پیدا کنه، باز هم مثل همیشه کلی حرف برای گفتن داشتیم و کلی خوش گذشت، فیلم متری شش و نیم رو دیدیم که واقعا خوش ساخت بود و خیلی خوشم اومد،
دیگه اینکه مادرجان کمی نرم تر شده و آخرین باری که در مورد دکتر باهاش صحبت کردم گفت باشه بیان ولی من مهریه ی سکه رو قبول ندارم و باید خونه یا مغازه به نامت کنه! این یعنی حداقل فعلا پذیرفته که بیان خاستگاری دکتر هم فعلا جانش مشغوله و البته که مادرش تا اینجا ظاهرا راضی و خوشحاله، چون از ماجرای ازدواج قبلی من چیزی نمیدونه هنوز! دکتر هر بار که ش صحبت کرده سعی کرده به مادرش نشون بده چقدر عاشقمه که وقتی ماجرای ازدواج قبلی من رو گفت مادرش با درنظر گرفتن این عشق اعتراضی نکنه! از نظر من بهتر بود از همون اول به مادرش میگفت این موضوع رو ولی نظر دکتر اینه که بهتره اول به مادرش نشون بده خیلی منو دوست داره و بعد این ماجرا رو بگه، به هر حال من بهش اعتماد کامل دارم و میدونم که از عهده ی حل این داستان برمیاد
***
دیگه اینکه چند روزه صحبتهامون درباره برنامه های آتی جدی تر شده، هر چند هیچ کدوممون از این بحثهای جدی دوست نداریم ولی پیش میاد دیگه، دکتر میگه بهتره بزاریم این تصمیمات رو بزرگترها بگیرن ولی نظر من اینه که بهتره اول خودمون دو تا به توافقاتی برسیم، دیشب بحث سر مراسم بود و وقتی من خیلی جدی گفتم دوست ندارم مراسمی داشته باشیم دکتر جدی تر گفت پدر من بین دوستان و فامیل اعتبار داره و حتما تاکید داره مراسم عروسی برگزار بشه، نمیتونیم بگیم هیچی نگیرن! واقعا راضی نیستم به گرفتن مراسم، نه بخاطر ازدواج قبلیم که اون بار هم به اصرار بزرگترها راضی شدم، بخاطر اینکه ذاتا از اینجور مراسمات کلیشه ای بدم میاد، ولی خب چاره ای نیست ظاهرا
***
دکتر میگه این آخرین نوروزی هست که ایرانیم و سعی کن ازش نهایت استفاده رو کنی، خیلی دلم میخواد ادای آدمهای وطن پرست رو دربیارم و تو خیابونای تهران قدم بزنم و بغض کنم بخاطر اینکه شاید تا 3 سال آینده نتونم بهار تهران رو ببینم، ولی از درون تهی شدم، آخرین بندهای دلبستگی به این مملکت به طرز عجیب و غریبی گسسته شدن، قبل از عید اتفاقی تو محل کار افتاد که خیلی دلم شکست، اون روز انقدر تو اداره ی کوفتی بغض کردم و گریه نکردم که گلو درد گرفته بودم، شبش خیلی گریه کردم و اگر دکتر کنارم نبود نمیدونم باید چکار میکردم.
دیشب به دکتر میگفتم از اینجا که بریم دیگه دوست ندارم هرگز برگردم، به بچه هامون یاد میدم وطنشون جایی هست که توش میتونن با آرامش زندگی کنن،امیدوارم  خدا صبری بهم بده بتونم ترم 3 دانشگاه رو دور از دکتر تو این مملکت دووم بیارم و مجبور نشم درسم رو نیمه تمام رها کنم، هرچند مطمئن نیستم بتونم.
***
امروز تهران از صبح بارونیه، دلم گرفته برای هم وطن هایی که عیدشون اینطوری خراب شد، قرار بود جان و پدرجان بریم دهکده ساحلی انزلی ولی با این اوضاع جوی فکر کنم کنسل بشه سفرمون.
***
خدایا شکرت برای روزهایی که تو خواب هم نمیدیم بیان و اومدن، شکرت برای عشقی که میدونم انتهاش رسیدنه، شکرت بخاطر اینکه شرایط هجرت ما رو محیا کردی، میدونم سال 98 سرنوشت ساز ترین و بهترین سال زندگی ما دو تاست، مرسی که هستی.


سال 97 سخت شروع شد و سخت هم به پایان رسید، سالی که گذشت برام سالی بود پر از تجربه های ناب و جدید، سالی که تصمیم گرفتم از سراب سرنوشت بیرون بیام و  رویاهام رو دنبال کنم، خودم رو از یک زندگی بدون عشق رها کردم، تو رشته و دانشگاهی که همیشه تو رویاهام بود مشغول تحصیل شدم و تصمیمم رو گرفتم که برای همیشه از ایران برم، تو روزهای سخت و سرد تنهایی، در حالیکه ناامیدترین آدم روی زمین بودم  در یک شب  زیبا، عشق؛ تمام و کمال سر راهم قرار گرفت، عشقی که مطمئنم خواست خدا بود، وقتی من و دکتر به گذشته خودمون نگاه میکنیم و به اتفاقی که ما رو با هم آشنا کرد مطمئن تر میشیم این عشق هدیه خدا به ماست،
***
کی فکرشو میکرد اوضاع و احوال ارزی کشوری که دکتر توش مشغول تحصیل بود انقدر به هم بریزه که دکتر که دانشجوی دکترا در یکی از دانشگاههای اون کشور بوده فاندش قطع بشه و مجبور بشه 2 سال آخر درسش رو انتقالی بگیره و بیاد به یکی از دانشگاههای ایران، تو این دو سال تا مرز رفتن به استرالیا پیش بره و در آخرین گامها توسط آفیسر ریجکت بشه و ویزاش صادر نشه، دکتر برام تعریف میکرد روزهای اولی که اومده بود ایران هر شب گریه میکرده از شدت پشیمونی و ناراحتی از اینکه برگشته، با خودش میگفته آخه من اینجا چکار میکنم (دکتر مقاطع بعد از لیسانس رو در همون کشور گذرونده)، از این میگفت که همون سال آخری که اون کشور بوده از کارخونه توشیبای ژاپن میان دانشگاهشون برای مصاحبه شغلی و دکتر برای شغل مربوط به مدیریت پروژه انتخاب میشه اما پدرش مخالفت میکنه و دکتر هم بهمین دلیل از رفتن به ژاپن منصرف میشه، خلاصه اینکه هزار تا اتفاق به ظاهر بد میفته تا میرسیم به شبی که لپ تاپ من سوخت، اون شب خیلی گریه کردم، تصور میکردم در شبی که آخرین فرصت ارسال پروژه ی درسیم هست بدبختی با تمام وجود بهم رو آورده، با خودم میگفتم آخه خراب شدن لپ تاپ تو این موقع چه اتفاقی بود؟ به خدا گفتم خودت میدونی چقدر تنها و ناامیدم میخواستی دیگه کلا قطع امید کنم؟ تو این تفکرات بودم که رفتم سراغ گوشی موبایل، پروژه درسیم نوشتن یک SOP از خودم بود، رفتم تو نت سرچ کردم دیدم چند تا تمپلت آماده هست ولی خیلی به درد بخور نیستن، چون یکی از مهمترین مقاصدم برای رفتن استرالیا بودم چند روز قبل تر به یکی از گروه های مهندسین . (رشته درسیم) ساکن استرالیا ملحق شده بودم، اونجا یه پیغام دادم و درخواست کردم اگر کسی SOP آماده داره برام بفرسته، فکرش رو هم نمیکردم کسی جوابم رو بده چون  معمولا اشخاص اینجور اطلاعاتشون رو که محرمانه تلقی میشه به کسی نمیدن، چند دقیقه بعد دکتر جوابم رو داد.
بله ما دو تا همینقدر ساده، همینقدر آکادمیک و همینقدر شیک با هم آشنا شدیم، بقول دکتر برای خیلی ها از یک جزوه شروع میشه، برای ما از یک sop شروع شد
***
چند دقیقه قبل با دکتر صحبت میکردم، گفت ستاره کم کم آماده باش چون بعد از پروسه ی ویزا باید مثل موشک پیش بریم واسه مراسم خاستگاری و عقد، نمیدونستم چی بگم ، قند تو دلم آب شده بود، فقط خندیدم و با هیجان گفتم حالا من چی بپوشم؟
***
امروز دکتر میگفت وقتی عسل رو بزاریم دهن هم و زن و شوهر بشیم میخوام جلوی همه محکم بغلت کنم، میخوام همه بدونن چقدر عاشقتم، نگم دیگه براتون که وقتی از رویاهای مشترک میگه چه قندی تو دلم آب میشه
***
انقدر از شیرینی های نوشتم یادم رفت از اتفاق بدی که روزهای آخر سال 97 افتاد بگم، شاید بهتر باشه نگم، اما در همین حد بگم که یک نفر تو اداره کوفتی خیلیییی اذیتم کرد، به قصد از کار بیکار کردنم، خبر نداشت من خودم در حال تصمیم گیری جدی برای ترک شغلم هستم، چون هم مراسمات ازدواج رو در پیش دارم که وقت و انرژی زیادی میبره، هم تصمیم جدی دارم 3 ترمه درسم رو تموم کنم و زودتر به دکتر ملحق بشم و هم اینکه انجام کارهای  ویزا و رفتنم و اجاره دادن خونه و فروختن وسایل اضافی . همه و همه به کلی وقت نیاز داره و تا رفتن دکتر کمتر از 5 ماه باقی مونده، به دکتر میگم طرف میخواست منو زمین بزنه، خبر نداشت انقدر حال دلم خوبه که دیگه هیچ چیزتو این دنیا  نمیتونه ناراحتم کنه.
***
یه ذره از دیالوگهای این روزهای ما، عشق بعد از نزدیک به 3 ماه رنگ و بوی تازه ای گرفته، با تمام وجودم این روزها رو برای تمام دوستانم آرزو دارم.


تعطیلات نوروز برنامه های خوابم رو کلا جابجا کرده، دیشب تا ساعت 5 صبح خوابم نبرد،تا ساعت 3 با دکتر تلفنی صحبت میکردیم، بعد شب بخیر گفتیم و خوابیدیم، از من قول گرفت اگر خوابم نبرد زنگش بزنم، اما دلم نیومد بیدارش کنم هر چند تمام دلیل این بیخوابی خودش بود! بیشترین دلیل اینکه خوابم نمیبرد شوق حرفهایی بود که بهم زده بود، در مورد برنامه های خاستگاری و  روز عقد، در مورددوشنبه ای که دوباره داره راه طولانی رو میاد تا من رو ببینه، در مورد اینکه از اینجا به بعد باید برنامه های خرید و مراسماتمون و مذاکرات با خانواده هامون سرعت بگیره،حرفها ی خیلی شیرین، از اونهایی که واقعا وصفشون حتی ازاتفاق افتادنشون هم شیرین تره، صبح زود که برای صبح بخیر گفتن زنگ زد و بهش گفتم تا 5 بیدار موندم کلی ناراحت شد که چرا بیدارش نکردم، و با تعجب میگفت چرا خوابت نبرده؟ گفتم از شوق دیدنت، واسه چند لحظه سکوتی برقرار شد، نفسش بند اومده بود انگار.

***

صبح که دکتر داشته صبحانه میخورده مادرش بهش گفته یه دختری رو یکی معرفی کرده و خوبه برن ببین طرف رو، دکتر میگفت با دلخوری به مادرم گفتم من که گفتم یکی رو دیدم و پسندیدم، دوشنبه هم دارم میرم تهران ببینمش، مادر دکتر بهش گفته پس حواست باشه به دختره نگی فعلا نگی میخوای بری خارج، چون اون وقت ممکنه بخاطر خارج انتخابت کنه نه خودت!  هم حرص خوردم هم حسودیم شد، دکتر از حسودی من خنده اش گرفته بود، گفت ستاره من فقط تو رو میخوام، اگر پشت هم باشیم خانواده هامونم راضی میشن، دلم قرصه ها، ولی میدونم وقتی خانواده دکتر ماجرای ازدواج قبلی من رو بفهمن خیلی اذیتش میکنن، انقدر دوستش دارم که وقتی میبینم بخاطر من قراره سرکوفت بشنوه دلم میگیره.

***

یه حال غریبی دارم این بار، همه چیز با ازدواج قبلیم فرق داره، این همه شور و اشتیاقی که دارم هیچوقت تجربه نکرده بودم، دلم برای دیدنش پرررررمیزنه



پذیرش دکتر اومد، چند روزه که اومده، بهم نگفته بود چون میخواست وقتی  اومد تهران سورپرایزم کنه و یه جشن دو نفری بگیریم،  ولی دیگه چند تا سوتی داد که بهش شک کردم و در نهایت مجبور به اعتراف شد، وقتی این خبر رو بهم داد از شدت خوشحالی صدای قلبم رو میشنیدم، در حالیکه اشک تو چشمام جمع شده بود بهش گفتم خیلی بهت افتخار میکنم.
***
حالا دیگه با اطمینان میتونم بگم دکتر جانم شهریور ماه برای ادامه تحصیل در مقطع Postdoc میره کانادا، کشوری که بزودی قراره بشه وطنمون، از الان نگران روزهایی هستم که مجبورم دور از دکتر تو ایران بگذرونم، میدونم بسیار دلتنگ خواهم شد ولی این راهی هست که هر دو انتخاب کردیم، اگر وطنمون یک انسان بود دلم میخواست بهش بگم با بچه های خودت بد کردی.
***
دکتر جانم دم دمای صبح میرسه تهران، دلم داره برای دیدنش پررررر میزنه
***
الان دکتر بخاطر دیدن من تهرانه و من اداره کوفتی، مسخرست نه؟


هنوز تصمیم قطعی نگرفتم، اما رسما با رئیس و مدیر منابع انسانی صحبت کردم و اعلام کردم احتمالا تا آخر ماه برم اداره،  چون بعد از 8 سال هنوز نتونستم به یه سری رفتارها عادت کنم و دیگه به مرحله ای رسیدم که حالم داره از آدمهای این اداره  به هم میخوره، و حالا که حداکثر 7.8 ماه دیگه ایرانم، ترجیح میدم کمی فراغت بیشتری برای انجام کارهای مهمتر مثل زبان و پروژه پایان نامه ام داشته باشم، هرچند هنوز تصمیم قطعی نگرفتم و نمیدونم بالاخره چکار باید کنم، دکتر بیشتر نظرش اینه که دیگه نرم، نگرانه که بخاطر کار تو این اداره تو پروسه ویزام مشکلی پیش بیاد، در مورد تصمیمم برای ادامه تحصیل هم باهاش م کردم، گفت ستاره  من دوست دارم درست رو تموم کنی و بعد بیای، اما میخوام بدونی هر تصمیمی بگیری  پشتتم، اینجور وقتا آدم حس میکنه از همه روزهایی که تا الان تجربه کرده سبک تره، انقدر که میتونه پرواز کنه.

***

الان دکتر رفته دانشگاهشون و من اداره کوفتی هستم برای ناهار قرار داریم 

***

دیشب رفتیم برای مراسم خاستگاری با سلیقه دکتر لباس بگیرم، ولی هیچی نپسندیدم، خیلی دلم میخواست بدون این مراسمات و لوس بازی ها دست هم رو میگرفتیم میرفتیم محضر و تمام، اما دکتر اصرار به برگزاری همه سنت ها داره، میگه میخوام با احترام تمام وارد خانوادمون بشی .

***

زندگی همیشه هم خیلی گل و بلبل نیست، مثل حال همین روزهای من، تا دیروز دلم برای دیدن دکتر پر میزد ولی از دیروز تا حالا تو یک خلاء بدی گیر کردم، یه حس غریب بدی دارم، تو اون دوره هایی هستم که نمیدونم دوستش دارم یا نه؟ از اون وقتایی که آدم دچار تردید میشه، امیدوارم گذارا باشه این حس مزخرف


زنگ زده میگه ستاره اگر مادرجانت راضی نشد یه قراری بزار من دعوتشون میکنم رستوران خودم باهاشون صحبت میکنم راضیشون میکنم، گفتم پدرجانم اگر رضایت نداد چی؟ میگه من راضیش میکنم، باهاش قرار میزارم مثل دو تا مرد میشینیم حرف میزنیم، بهت قول میدم راضیش کنم دلم براش میسوزه، علاوه بر خانواده خودش باید خانواده منم اون راضی کنه، اصل یه وضعی.

***

امشب زنگ زده میگه ستاره هیچکس نمیتونه منو از تو منصرف کنه، توام قول بده به پای من بمونی، هم دلم براش ضعف میره هم دلم میسوزه، از اینکه انقدر ضعیف شدم این روزها که حتی نمیتونم خانواده خودمو راضی کنم عصبانیم از خودم، از اینکه مادرجان انقدر موضع بدی گرفته و در مقابل،  دکتر بخاطر من تمام قد مقابل خانوادش ایستاده و من. من خسته ام فقط . برای اولین بار تو زندگیم دلم میخواد این یکسال زود زود بگذره و این فشارها تموم بشه و برسیم به نقطه ای از زندگی که جفتمون دور از همه زیر یک سقفیم، چقدر خوشحالم از اینکه قراره فقط ما دو تا باشیم و دیگر هیچ.
***
دیروز مهندس زنگ زده بود، بهش گفتم دارم ازدواج میکنه، با لحنی که حساد ازش میبارید گفت جوینده یابنده است، فقط لبخند زدم، گفتم آدم عاقل اونیه که از فرصتهاش بخوبی استفاده کنه، یه دیالوگ کوتاه و بعد از خداحافظی بردمش تو ریجکت لیست، دیگه بجز دکتر هیچ کس و هیچ چیز تو قلبم و ذهنم نیست.
***
یعنی میشه این روزها به چشم بر هم زدنی بگذرن و ما دو تا به هم برسیم؟ خسته ام خیلی، خیلییییی


بعدازظهر زنگ زده میگه ستاره یه چیز خیلی جدی میخوام بهت بگم، گفتم بگو عزیزم، میگه ستاره میخوام قول بدم و بدونی اول تو، آخرم تو . یعنی اینجور وقتا دیگه کار از قند و نبات آب شدن میگذره، دله که ذره ذره آب میشه
***
دیروز که بیرون بودیم مادرش تماس گرفت و ازش میپرسید چه ساعتی با ستاره قرار داری ، آخه قبلا به مادرش گفته بود پنجشنبه باهام قرار داره، اینکه بیشتر ساعات سه شنبه و چهارشنبه رو با هم بودیم نگفته بود  پروژه این هفته اش گفتن مسئله جدایی منه، خودش که اصلا نگران نیست، میگه مطمئنم بدونن من چقدر عاشقتم قبول میکنن، اما از این طرف مادرجان من همچنان ناراضیه، پاشو کرده تو یه کفش که اگر خونه به نامت نکنن و مهریه ات سنگین نباشه بهشون دختر نمیدم، نمیدونم چطوری باید توجیهش کنم دکتر خودش سالهاست ایران نبوده و مدام در حال درس خوندن بوده و همه زندگیش رو دلار کرده واسه اونور و دلیلی نداره کسی که زندگیش تو کشور دیگه ای هست تو ایران خونه داشته باشه، چطوری توجیهش کنم ثروت پدرش ربطی به ما نداره و نمیتونم از دکتر بخوام به پدرش بگه خونه به نامم کنه.
***
دکتر فقط 4 ماه دیگه ایرانه، استرس گرفتم که تو این زمان کم این همه کار رو قراره چطوری انجام بده؟ از اینکه همه بار رو دوشش هست و من هیچ کاری ازم برنمیاد حس خوبی ندارم


.

از چی بگم؟ از کدوم قسمت  این تراژدی؟ از اون جایی که دکتر پشت تلفن مثل ابر بهاری اشک میریخت و با هر قطره اشکش من بودم که فرو میریختم، از اونجایی که بهش گفتم پدر تو هم دختر داره و اگر یه لحظه به این فکر میکرد شاید برای دختر خودش هم روزی جدایی اتفاق میفته این حرفو نمیزد و بعد انقدر دلشکسته و دلگیر بودم که مجبور شدم تلفن رو قطع کنم تا صدای هق هقم رو نشنوه، از اینکه دکتر بهم گفت بعد از حرفهای پدرش دیگه خودش رو هم نمیشناسه حتی، از اینکه وسط هق هق گریه هامون نقشه های قشنگ کشیدیم و گفتیم حالا که خودشون اینطوری میخوان ما هم دورشون میزنیم، از اینکه دکتر چقدر با حرفهام و نقشه ام آروم شد، شب سختی رو گذروندیم، خیلی سخت.

***

الان فقط دلم میخواد بهش بگم  خیلی خوبه که دارمت، محکم ترین تکیه گاه و حامی دنیایی عشق من.



.

2 روز قبل دکتر در مورد من با پدر و مادرش صحبت کرد، البته از خیلی وقت قبل صحبت کرده بود اما ماجرای جدایی من رو نگفته بود، 2 شب قبل بالاخره همه چیز رو بهشون گفت، دکتر برام تعریف کرد که واکنش پدرش خیلی بد نبوده اما مادرش فقط سکوت کرده، گفت مادرم تا چند لحظه قبلش وقتی از تو براش میگفتم لبخندی رو لبش بود و میگفت زودتر قرار بزار بریم با خانوادش آشنا بشیم، اما وقتی ماجرا رو بهش گفتم مثل یخ وا رفت، اینو که بهم گفت دلم برای مادرش سوخت، دلم برای خودمون هم سوخت، که تو سرزمینی زندگی میکنیم که از نظر مردمانش کسیکه جدا شده حق زندگی نداره،
دیشب بعد از باشگاه پدرش بهش زنگ زده بود و گفته بود بره نمایشگاه پیشش، نزدیک به 3 ساعت از دکتر بی خبر بودم، دو بار زنگ زدم و هر بار بدون اینکه جوابم رو بده پیغام داد بعدا باهام تماس میگیره، وقتی رسید خونه زنگ زد، صداش گرفته بود، دوست ندارم بگم بین دکتر و پدرش چیا رد و بدل شده بود و برامم مهم نیست، وقتی دکتر هست، وقتی حاضره بخاطر من همه چیز رو پشت سر بزاره، اصلا گور بابای دنیا.

قراره دوتایی دست هم رو بگیریم و بریم محضر، قراره حتی موقع رفتن دکتر بخاطر حضور پدر و مادرش نتونم برم فرودگاه، بعد از 6 ماه که درسم تموم شد به خانوادم بگم واسه مقطع دکترا پذیرفته شدم و دارم میرم، قراره از لحظه رسیدنم به فرودگاه زندگی 2 نفرمون شروع بشه و تازه از چندماه بعدش به خانواده هامون بگیم میخوایم ازدواج کنیم، قراره هیچوقت هیچوقت برای زندگی برنگردیم ایران، چه قرارهای سختی.

به دکتر میگم ما اونجا بجز هم کسی رو نداریم، باید برای هم همه چیز باشیم، دوست، همسر، پدر، مادر.

***

چند روزه دوتایی سایتهای مختلف رو میخونیم و بررسی میکنیم که چیا ببریم و چیا نبریم، کجا خونه بگیریم، از کدوم فروشگاه خرید کنیم، حتی کدوم کمپانی بیمه بشیم، و خیلی چیزای دیگه، درسته تا  رفتن دکتر هنوز 4 ماه باقی مونده ولی اینا حرفها و برنامه هایی هست که حتی فکرش هم شیرینه.

***

امروز وقتی داشتم به این فکر میکردم که قراره دوتایی تک و تنها بریم محضر، دلم گرفت، با خودم فکر کردم هفته دیگه که دکتر اومد تهران بریم لباس واسه محضر بخریم، وقت عکاسی و آرایشگاه رزرو کنیم، حلقه بخریم، دسته گل سفارش بدیم حتی، اما بعد دوباره فکر کردم احتمالا اون روز اصلا دل و دماغ این کارا رو نداشته باشیم هیچ کدوم، کاش میشد این ماجرا یه طور دیگه ای پیش میرفت، ولی با حرفی که پدر دکتر بهش زده راه رو برای مذاکره بسته،  چاره دیگه ای باقی نزاشتن، اما من هنوز با خودم میگم کاش همه چیز یه طور دیگه ای بود.


نه اینکه نخوام چیزی بنویسم ها، ولی انقدر افسردگی درس کابوس طور رو دارم نوشتنم نمیاد، شنبه میان ترمش هست و علیرغم میلم به دکتر گفتم اخر هفته نمیتونیم ببینیم همدیگر رو، دوشنبه تحویل پروژه و سه شنبه هم یک میان تدم دیگه دارم، بعدش میام حتما.


.

بالاخره اومدم، بعد از کلی اتفاق و تنش بالاخره به یک آرامش نسبی رسیدم، چند تا امتحان و پروژه پشت سر هم، مصائب اداره کوفتی و دعواهای گاه و بیگاه من و دکتر (یا بهتره بگم من با دکتر!) ، همه و همه دست به دست هم دادن تا روزهای سختی رو پشت سر بزارم، و اما.
***
خبر مهم اینکه از روز 15 اردیبهشت رسما از همکاران خداحافظی کردم و عطای اداره کوفتی رو به لقایش بخشیدم، راستش خیلی هم خداحافظی نکردم، یعنی بعد از 8 سال کار کردن تو اون اداره که واقعا یه حسی شبیه خونه ام بهش داشتم، انقدر دده بودم که بجز چند تا از همکاران و البته رئیس از هیچچچ کس خداحافظی نکردم، گفتم بزار یه مدت تو کف بمونن که فلانی کجاست و چرا رفت و  از طرفی خداحافظی نکردم تا بدونن چقدر ازشون متنفرم
البته رئیس مثل همیشه بهم لطف داشت و علیرغم اینکه دلش راضی به بیرون اومدنم نبود بهم نامه عدم نیاز داد تا بتونم از بیمه بیکاری استفاده کنم، راستش اینکه درسها خیلی سنگین بودن و برای مسائل مهاجرت و ازدواج و البته زبان به زمان نیاز داشتم، از طرفی با خودم گفتم 8 سال پول بیمه دادم و بهتره یکسالی که ایران هستم حقوق بیکاری بگیرم ، خواهرجان زنگ زد که میخوای برم برات با فلانی صحبت کنم برای استخدامت، که گفتم نه، میخوام یه کم استراحت کنم و ضمن اینکه من موندنی نیستم و ترجیح میدم دیگه کار نکنم، خلاصه اینکه نمیدونید بعد از 8 سالصبح زود بیدار شدن و کار کردن و تنش، چه کیفی میده  حال  و هوای این روزها
***
 چند وقت قبل تو کافی شاپ بودیم  و داشتیم راجع به نقشه مون صحبت میکردیم، دکتر داشت برام تعریف میکرد به پدرش گفته خودتون میدونید من رو هر دختری دست بزارم به محض اینکه بفهمه دارم میرم کانادا التماس میکنه برای ازدواج برای همین حاضر نیستم تو ایران ازدواج کنم ، یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش انداختم، دستم رو گرفت و گفت ولی ستاره تو اون دختری هستی که من التماست میکنم، دیگه بعد از این حرفش بود که نیشم تا بناگوش باز شد 
***
مادر دکتر از وقتی ماجرای من رو فهمیده هر روز قرآن میخونه و هر وقت دکتر میخواد بیاد تهران از زیر قرآن ردش میکنه، پدرش هم کلا تو افق هست، ماجرا اینه که پدر دکتر چند وقت قبل زنگ زده بود بهش که بیا نمایشگاه کارت دارم، وقتی دکتر رفته بود شروع کرده بود صحبت در مورد دختر یکی از دوستاش، که دختره ال و بله، دکتر میگفت تمام مدت سرم پایین بود  و اصلا گوش نمیدادم به حرفهاش، صحبتشهای پدرش که تموم شده دکتر گفته پدرجان من که بهتون گفتم فقط ستاره رو میخوام، اگر شما میگید باهاش ازدواج نکن باشه نمیکنم، اما ستاره تنها دختره ایرانی هست که باهاش ازدواج میکنم، در غیر اینصورت هر وقت خواستم ازدواج کنم میرم یه خارجی رو میگیرم که همونطور که خودتون میدونید حتی معلوم نیست پدر و مادرش کی هست، به دکتر گفتم واکنش پدرت چی بود؟ گفت هیچی، بنده خدا سکوت کرد و تو افق محو شد،از اون روز به بعد هر وقت  از پدرش میپرسم میگه هنوز تو افقه خلاصه داستانی داریم با پدر و مادرهای مخالف که نمیدونن ما چه نقشه ها داریم براشون
***
با دکتر همه چیز خوبه، بهتره بگم رویایی، دکتر همون مردی هست که شاید هر دختری تو رویاهاش باشه،همون مردی که میشه همه جوره روش حساب کرد، همونی که میدونم برای خوشبختیم هر کاری میکنه، همون مردی که من رو میبره به سرزمین رویاهام،  اما هر چی به تاریخ موعود نزدیکتر میشیم دلم هزار تا راه میره، همیشه سعی کردم قوی و خوشحال باشم، هر کس شرایط الان من رو میدونه میتونه قضاوتم کنه که چه دختر زرنگی و چه زود او رو یادش رفت و خیلی چیزای دیگه که شاید تو ذهن هر آدمی بگذره، ولی فقط خدا میدونه که تو دلم چه غوغایی هست، غوغا.


در حال کش و قوس خودم توی تخت بودم که دکتر خوشحال و خندان زنگ زد، گفت وکیلش زنگ زده و گفته caq اومده (مجوز ایالتی برای ورود به خاک کانادا) ، حدودا سه هفته دیگه باید بره ترکیه برای ویزا و انشالا اگر همه چیز خوب پیش بره اوایل تیرماه ویزاش میاد، هرچی به اون تاریخ نزدیکتر میشیم بیشتر استرس میگیرم، دلم نمیخواد یه بار دیگه تو زندگیم شکست رو تجربه کنم، دلم یه خانواده کوچیک میخواد که تا ابد تمام مهر و عشقم رو همونجا صرف کنم، دعای این روزها و شبهای من شده کمک از خدا برای بهترین تصمیم گیری.

***

آخر این هفته طبق روال دوماه گذشته دکتر میاد تهران، البته کمتر میتونیم با هم باشیم چون پدر، مادر و خواهرش هم باهاش میان، دیدنش تو این حال و احوال شاید یه مرحم باشه، شایدم.

***

نمیدونید چقدر خوشحالم از اینکه دیگه نمیرم اداره کوفتی، این نرفتن عجیب حالم رو خوش کرده، از من به شما نصیحت، اگر با محیط کاری و آدمهاش راحت نیستید زودتر بزنید بیرون، کار کردن با آدمهای آلوده، روح شما رو بشدت تحت تاثیر قرار میده .


.

چند روز هست یه غمی رو قلبم سنگینی میکنه، غمی که خیلی دوست دارم با یکی در میون بزارم و نمیتونم، حتی اینجا هم نمیتونم بنویسم چون هم میدونم آماج حملات بعضی ها قرار میگیرم و هم اینکه میترسم اونی که نباید اینجا رو بخونه.
فقط اومدم بگم آدمها رو وقتی عاشق میکنیم مسئولیم، حق نداریم بریم و درست وسط بزنگاه، وقتی تازه دارن از بزرگترین شکست زندگیشون بیرون میان و خودشون رو پیدا میکنن دوباره سر و کلمون پیدا بشه، حق نداریم بریم و هر وقت دلمون خواست برگردیم و فقط با یک پیغام عاشقانه زندگیشون رو زیر و رو و خوشیهاشون رو به انتها ببریم، حق نداریم.
***
راست میگن که زندگی آدمها از دور خوشه، من یکی وسط این همه حال خوش که الان باید داشته باشم، چندین و چند شبه با اشک میخوابم.
***
هرچند دوست ندارم اما مجبورم در مورد این مسئله رمزی بنویسم، خودم برای دوستانی که میشناسم رمز رو خواهم فرستاد، راستی تو این روزها و شبهای رمضان من رو هم فراموش نکنید که سخت به دعاها و انرژی های مثبتتون نیاز دارم.
***
خدایا کمکم کن عاقلانه قدم بردارم


صبح دوباره موقع حرف زدن گریه کردم، بیچاره دکتر، هی میخواد عادی رفتار کنه و به روی خودش نیاره اما این وسط گریه های من تمومی ندارن .

***

بلیط خریده چهارشنبه بره ترکیه واسه انگشت نگاری، اگر تا قبل از شنبه این خبر رو میداد بال درمیاوردم ولی حالا. 

***

زنگ زدم ازش بپرسم چطوری با ماشین حسابی که بهم داده توان بگیرم (چهارشنبه امتحان دارم)، جوابمو داد، اخرشم گفت میدونم توان بهونه بود که صدامو بشنوی، بازم خواستی زنگ بزن، دفعه بعد ازم بپرس چطوری میشه باهاش لگاریتم گرفت، بمیرم که داری همه تلاشت رو میکنی من بخندم، بمیرم.


.

نذر کرده ام
یک روزی که خوشحال تر بودم
بیایم و بنویسم که
زندگی را باید با لذت خورد
که ضربه های روی سر را باید آرام بوسید
و بعد لبخند زد و دوباره با شوق راه افتاد
***
یک روزی که خوشحال تر بودم
می آیم و می نویسم که
این نیز بگذرد
مثل همیشه که همه چیز گذشته است و
آب از آسیاب و طبل طوفان از نوا افتاده است
***
یک روزی که خوشحال تر بودم
یک نقاشی از پاییز میگذارم , که یادم بیاید زمستان تنها فصل زندگی نیست
***
یک روزی که خوشحال تر بودم
نذرم را ادا می کنم
تا روزهایی مثل حالا
که خستگی و ناتوانی لای دست و پایم پیچیده است
بخوانمشان
و یادم بیاید که
هیچ بهار و پاییزی بی زمستان مزه نمی دهد
و

هیچ آسیاب آرامی بی طوفان.


گریه میکردم، زار میزدم، سکوت کرده بودم و فقط صدای نفس نفس زدنم و گاهی هق هق ام به گوشش میرسید، حتی چند باری انقدر گریه ام شدید شد که قطع کردم ولی هر بار دوباره تماس میگرفت، عزیز دلم ولی با وجود سکوت ممتد من از پشت خط یک ریز حرف میزد و وقتی ازم سوالی میپرسید و جوابی نمیشنید، صداشو نازک میکرد و بجای من جواب میداد، انقدر ادامه داد و ادامه داد که صدای هق هق گریه هام به هق هق خنده تبدیل شد، بنظرم مرد زندگی یعنی همین.
***
دارم سعی میکنم قوی باشم و بهش روحیه بدم، دارم رو خودم کار میکنم که بگم حدس همه اشتباهه و روز یکشنبه معجزه ای در راهه،  گمون نکنم حتی خود خدا هم دلش بیاد با دل ما اینکارو کنه، گمون نکنم.
***
خیلی حرفها بود که دوست داشتم بهش بگم این چند روزه، ولی نتونستم، خواستم غرور و مردونگیش مثل همیشه باقی بمونه، خواستم حرف حرف خودش باشه که همیشه گفته من برای تو تمام زندگیم که هیچ، جونمم میدم، که همین چند روز قبل از این ماجرا که دلخور بودم و در جواب حرفش که گفت تو بری من از عشقت میمیرم گفتم تا حالا هیچ کس ا ز عشق نمرده، جواب داد: پس من اولین آدمی خواهم بود که از عشق میمیرم.
.
.
.
کاش میشد بهش بگم اگر اونی بشه که نباید، شاید اولین آدمی که از عشق بمیره من باشم.


امون از چشم های تو  از این زیبای خواب آلود
ندیدن کی تورو میخواست  ندیدن عاشقت کی بود

تحمل یعنی اینکه تو بفهمی معنی دردو  نمیدونی چه چیزایی بهم میریزه یه مردو

توی موهات غرقم کن تو این امواج طوفانی من از تو عشق میخوام و نوازش های طولانی …

دوباره شونه های تو دوباره های های من، چه جای خوبیه آغوش برای درد های من

دوباره شونه های تو دوباره های های من چه جای خوبیه آغوش برای درد های من .


هفته قبل بود تو اینستا یه پیراهن سفید با آستین های توری پر از گل دیدم، عکسش رو برای دکتر فرستادم اونم خیلی خوشش اومد، گفت بخرش برای آتلیه (قرار گذاشته بودیم بعد از محضر بریم آتلیه عکس بگیریم)، با فروشنده چت کردم و چون خودشم تهران بود  قرار شد با پیک برام بفرسته همون روز، هزینه رو هم واریز کردیم، خیلی خوشحال بودم از خریدش، ستاره ای رو تو اون لباس تصور میکردم که تو آغوش عشقش میخنده،  به دکتر گفتم آخر هفته که اومد تهران میریم کفش سفید میخریم، نیم ساعت بعد فروشنده پیغام داد که رنگ و سایز من تو تهران موجودی ندارن و پولم رو برگردوند (در حالیکه قبل از واریز بهم اکی داده بود و گفته بود سایز و رنگت موجوده)  ، خیلی غصه خوردم، هرچند دکتر دلداریم داد و گفت آخر هفته منو میبره و عین همون رو برام میخره، اما نمیدونم چرا همون لحظه به دلم بد افتاد.
***
آخرین شبی که تهران بود بی دلیل و الکی تب کردم، خیلی نگرانم بود، میگفت ستاره تو که مریض میشی من حس میکنم دارم می میرم، میگفت تو هیچوقت نباید مریض بشی چون من طاقت مریضیتو ندارم، از حرفهاش و اینکه بخاطر یه تب ساده انقدررر ناراحته تعجب میکردم، نمیدونستم قراره اینطوری بشه، نمیدونستم پاش بیفته میفهمم انقدر میخوامش که با خدای خودم میگم همه درداش رو بده به من و اونو خوب کن.
***
دیروز بعد از ظهر خواهرجان زنگ زد حالمو پرسید، گفت خواب دیدم عروسیت با همسر سابقه ولی چادر سیاه پوشیدی داری گریه میکنی میگی من نمیخواستم باهاش ازدواج کنم، مادرجان و پدرجان مجبورم کردن، دلم ریخت از خوابش ولی خندیدم و بهش گفتم خواب بعداز ظهر چپه! دوباره صبح زنگ زده میگه ستاره بازم شب خواب دیدم عروسیته لباس عروش تنته ولی معلوم نبود داماد کیه، میگفت بازم ناراحت بودی. بهش گفتم  توام تا منو به کشتن ندی ول کن نیستی ها! بعدش هم در حالیکه بغضداشت خفه ام میکرد خندیدم ولی دلم خون بود، خون.
***
عذاب وجدان داره خفه ام میکنه، از شنبه صبح که سر یه موضوع مسخره باهاش دعوام شد هی میگفت ستاره من مریضم تو رو خدا تو دیگه اذیتم نکن، فکر کردم چون باهاش قهر کردم داره خودشو لوس میکنه، گفتم چته؟ علائمش رو که گفت خیلی جدی بهش گفتم پس تو . داری و اگر اینطوری باشه من باهات ازدواج نمیکنم، با تعجب پرسید جدی میگی؟ گفتم بله، من حوصله مریض داری ندارم (اینطوری گفتم چون مطمئن بودم داره خودش رو لوس میکنه و بزرگنمایی میکنه و میخواستم یه کم از موضع لوس کردن خودش کوتاه بیاد)، اما وقتی بعد از یکی دو ساعت بهم خبر داد که پدرش کل پزشکای شهرشون رو به صف کرده و دارن میرن برای معاینات تخصصی، وقتی گفت مادرش گوسفند نذر کرده و مادربزرگش اومده خونشون تا ببینش، دلم ریخت، دلم ریخت، دلم ریخت.
***
دیشب که زنگ زده بود باز نتونستم خودمو کنترل کنم، زار میزدم، میگفت ستاره تو اگر اینطوری کنی پس من دلم به کی قرص باشه؟ گفت این که چیزی نیست سرطان هم نمیتونه منو شکست بده اگر تو پشتم باشی، یه عالمه حرف زد و من فقط سکوت، نمیتونستم با اون حالم چیزی بگم، هی گفت  و گفت، آخرش فقط یه جمله گفتم: کاش بیدار شم و ببینم اینا همش خواب بوده.
***
خدایا من که شکرگزارت بودم، من که همش میگفتم چه خوب شد آوردیش تو زندگیم، چشمامو میبستم و روزهای رویایی رو تصور میکردم و بازم شکرت میکردم، خدایا میدونم برات کاری نداره یه معجزه، میدونم تو دلهای شکسته ای، فقط تو میتونی حال دلمونو دوباره خوب کنی، فقط تو.


.

بمیرم من برات، بمیرم.

***

خدایا لازم بود این دم آخری، وسط این روزهای شیرین اینطوری حالمونو بگیری؟ نگفتی من دیگه چطوری زنده بمونم؟ این تعطیلات چی بود این وسط آخه؟ چطوری تا یکشنبه طاقت بیارم  تا اون آزمایشگاه کوفتی جواب بده؟ هزاربار وسط گریه هام دعا کردم  اگرم دکتر چیزی بهش گفته ازم پنهان کنه، نمیدونم چرا پنهان نکرد و همه چیز رو بهم گفت ، نمیدونم چطوری فکر کرد من ظرفیتشو دارم، نمیدونم چرا نفهمید وقتی بین کلی حرف مسخره و شوخی و خنده یهویی خیلی جدی شد و با بغض بهم گفت ستاره خیلی اعصابم خورد بود از اینکه نتونستم تو مسیر رانندگی کنم، قلبم هزار پاره شد، نمیدونم از این به بعد چطوری موقع حرف زدن و دیدن و بوسیدنش بغضمو پنهان کنم، اشکام بند نمیاد، کاش میشد خدا رو ببینم تا ازش بپرسم چرا؟



این اشکای لعنتی چرا بند نمیاد؟ 

***

بقول نازلی انگار یه شهاب سنگ افتاد وسط رویاهام.

***

دلم مادرجان و خواهرجانمو میخواد تا تو بغلشون گریه کنم، کاش میشد بهشون بگم از دلم ولی یاد مادرجان میفتم که هفته پیش وقتی داشتم یواشکی با دکتر چت میکردم با ذوق اومد گفت چه خبره تو اون گوشی تو که دیگه مادرتو فراموش کردی؟ یادخواهر جان که لحظه شماری میکنه من برم تا بتونه بیاد جزیره پرنس ادواردو ببینه، دلم نمیاد حال خوش اونا رو خراب کنم.

***

از دیشب تا حالا همش به خدا میگم کاش بمیرم، نه جرات ادامه این وضعیت رو دارم نه توان  پایانش رو، امروز بهش گیر دادم باید بیای پیش اون دکتری که معروفترین دکتر تو این زمینه هست، گفتم به هیچکس وقت نمیده ولی من هر روزی بخوام میتونم وقت بگیرم، گفت ستاره بزار اونا که حالشون بدتر از منه برن، شفای من تویی.








نمیدونم چقدر، چند روز، چند ماه، چند سال یا حتی تا آخر عمر، اما میدونم خیلی طول میکشه با خودم کنار بیام، طول میکشه بتونم درد کشیدن کسی رو که عاشقانه دوستش دارم ببینم و عذاب نکشم، طول میکشه بتونم از روی زمین بلند بشم و بجای گریه و زاری براش قوت قلب بشم، طول میکشه یاد بگیرم جلوی تقدیر تسلیم بشم، طول میکشه دیگه شبها که میخوابم از خدا نپرسم چرا؟  اصلا نمیدونم دیگه میتونم اون ستاره سابق بشم یا نه، همون دختری که همیشه میخندید و باور داشت میتونه دنیا رو زیر و رو کنه، همون دختری که دکتر بهش میگفت عاشق انرژی و حال خوبت شدم.
 انقدر از دیشب موقع صحبت با دکتر بغض کردم و سعی کردم گریه نکنم گلوم درد میکنه، اصلا همه جام درد میکنه، ببخشید اگر اینجا از دردهام نوشتم و کسی رو ناراحت کردم  ، بزودی ویزای دکتر میاد و همسرش میشم (البته اگر اینبار خدا برنامه جدیدی برامون نچیده باشه)، اگر تا دیشب مردد بودم تو این تصمیم حالا ولی مصمم تر از همیشه ام.
***
یادمون باشه قضاوت نکنیم، اگر نمیتونیم همدرد باشیم حداقل درد نباشیم
***
مرضیه یادته گفتی همه تو وبلاگهاشون از غم و ناراحتی میگن ولی وبلاگ تو پر از حس خوبه؟
نازلی عزیزم مرسی که هستی، نمیدونی وقتی پیامت رو خوندم انگام سرم رو شونه هات بود و یک دل سیر اشک ریختم، سبک تر شدم دختر.
مرضیه جان، غزل جان، رافائل عزیزم، با دیدن پیامهاتون دلگرم شدم، غمباد میگرفتم اگر نبودید
برام دعا کنید که حال دلم دوباره خوب بشه.


چادر و جانمازمو پهن کرده بودم که وقتی زنگ زد با خبرای خوب، سجده شکر به جا بیارم، آخ که نشد، به کی بگم از وقتی پیغام داد داره میره داخل اتاق دکتر رفتم نشستم تو تراس و به آسمون چشم دوختم تا شاید خدا رو ببینم، که وقتی زنگ زد و قسمم داد گریه نکنم از شدت بغض گلو درد گرفتم، که با همه ی این اتفاقات بازم نگران امتحانات منه که یه وقت نمره ام کم نشه، به کی بگم چقدر درد داره وقتی نتونی به کسی بگی چته، چقدر سخته بغض کنی ولی بخندی که روحیه اش رو نبازه، کاش میمردم، کاش میمردم برات.

***

اشکام بند نمیاد، خدایا نمیدونم بهت چی بگم، نمیدونم ازت چی بخوام، نمیدونم.

***



‌خدایا فقط دلم میخواد امشب بیام پیشت و ازت بپرسم چرااااا؟

***

امسال قرار بود بهترین و شگفت انگیزترین سال تو تمام ۳۰ سال گذشته باشه.

***

من اگر بمیرم از این درد، بازم کمه.

***

بمیرم برات، بمیرم، کاش میمردم و امشب رو نمیدیدم، کاش میمردم.


تو این چند روز هر بار هی به بهونه ای ازش خواستم از خودش عکس بگیره و بفرسته، قبل از این ماجرا خودش عادت داشت هر جا میرفت عکس میگرفت و میفرستاد اما از اون روز هر بار یه بهونه ای اورد، دیروز بالاخره مجبورش کردم عکس بفرسته، که ایکاش نمیفرستاد، تو عکس دنبال چشمهایی میگشتم که همیشه میخندیدین، اما هیچ اثری از اون چشمها پیدا نکردم.

***

بمیرم من برات مهربونم که این چند روز مهمترین دغدغه ات این بود من غصه نخورم و بخندم، که میگفتی من خوب باشم دیگه بقیه اش برات مهم نیست، کاش دردات همه برای من بود و تو خوب بودی، کاش یه معجزه ای بشه.


از 5 صبح بیدارم، دلم هزار راه میره، هی میخوام به خودم امید بدم و نمیتونم، ناباورانه هر سناریویی میچینم تا واقعیت رو انکار کنم، بعد از کلی فکر زنگ زدم بهش گفتم جان ستاره یه چیزی میپرسم راستش رو بگو، گفت جانم؟ گفتم مریضیت یه شوخی بود تا منو بترسونی؟ چون ازت ناراحت بودم و گفتم دیگه نمیخوام ببینمت اینطوری گفتی؟ اینطوری گفتی که باهات بمونم؟ گفت ستاره چی میگی، مگه دیوانه ام بخوام تو رو عذاب بدم. چند لحظه سکوت کردم و بعد با خودم گفتم کاش دروغ بود.


؟

نظرتون در مورد این کامنت که یکی از خواننده های وبلاگ گذاشته برام چیه بچه ها؟ تجربه ای دارید در این زمینه؟  خیلی منو فکری کرده این کامنت، و از شما چه پنهان وقتی این کامنت رو دیدم آرزو کردم همینطور باشه.

ستاره یه چیزی بهت بگم از دستم ناراحت نمیشی؟خیلی سالها قبل من با یه پسری دوست بودم برای ازدواج،بعد یه مدت مامانش زنگ زد و گفت برادرم فوت شده بعد سالش میایم خواستگاری کم مونده سالش تموم شه و ال و بل،بابا و مامان ،برادرم و خواهرام فهمیدن قضیه رو.بعد همینجوری ما ادامه دادیم تا اینکه یه شب پسره بهم گفت که خون دماغ میشم و باید برم دکتر،من اول دلداری دادمو و اینا،یه روز گفت رفتم آزمایش و جوابش چند روز دیگه آماده میشه،بعد گفت من مریضمو و اینا،ببین من دقیقا حال تو رو داشتم،هر روز میگفت میرم بیمارستانو فلان دکتر و فلان دارو و سیتی اسکن و گفت من فلان بیماری رو دارم میدونی ستاره حال یه کسی رو داشتم که سرش بریده بشه و جون بخواد بده اما جونش در نیاد،بعدا فهمیدم همش دروغ بوده میخواسته منو از سرش باز کنه،خدا اون روزامو ببره و نیاره،نمیخوام بگم دکتر داره اون کارو میکنه اما با حرف اعتماد نکن ،مططمئین شو از بیماریش،خودتو زیاد داغون نکن عزیزم.من به خداوندی خدا انگار الان جای توام قلبم داره فشرده میشه اینارو مینویسم انگار برگشتم به اون روزا از سادگی و بیچارگی خودم گریه ام گرفته شاید از همه بیشتر من درکت کنم چی میگی چون اون زمان که باور کردم حرفشو داشتم دق میکردم از غصه واسش،گفتم بیا با من بریم دکتر گفت نه خودم دکترای خوبی رفتم ،خواستم بگم عزیزم دقت کن لطفا و خیلی مواظب خودت باش

***

چند تا نکته:

راستش به دلایلی تقریبا مطمئنم که متاسفانه این بیماری حقیقت داره و فریبی در کار نیست -که آرزو میکردم ایکاش فریب و دروغ بود- ، ولی به این فکر میکنم که شاید دکترقبلا درگیر این بیماری بوده (مثلا قبل از آشنایی با من) و این رو میدونسته و ازم پنهان کرده؟
دلم نمیخواد آدم شکاکی باشم ولی خب این فکر افتاده تو ذهنم که نکنه این ماجرا مال قبل تر هست و فقط از من پنهان شده بوده؟ دروغ چرا اگر قبل از اینکه انقدر رابطمون عمیق بشه و بهش دلبسته بشم بهم میگفت این مشکل رو داره باهاش رابطه ای رو شروع نمیکردم، حالا شما اسمش رو بی انصافی یا هر چیزی بزارید ولی برای منی که نسبت به سلامتی خیلی حساسم مهم بود سلامتی طرف مقابلم و اتفاقا همون اوایل آشناییمون بهش گفتم اگر مریضی یا مشکل جسمی خاصی داری بهم بگو، الان اما شرایط فرق کرده چون دیگه هم خودم دلبسته شدم و هم فکر میکنم بی انصافیه بخاطر بیماری رهاش کنم، اما واقعا اگر بفهمم میدونسته و ازم پنهان کرده رفتارم صددرصد با الان متفاوت خواهد بود.

یه مسئله دیگه اینکه دکتر اصلا نخواسته و نمیخواد منو بپیچونه چون خب از روز اول اونی که همیشه اصرار بیشتری به این ازدواج داشت دکتر بود، منم خوب همین رو میخواستم واقعا ولی روزهای تردیدم کم نبودن!   بعد از این ماجرا هم مدام تکرار میکنه که شفای من تویی و اگر تو باشی تو زندگیم من خوب میشم و مدام میگه این مسئله مهمی نیست و من خوبم و از این حرفا. و دیگه اینکه بیماری که دکتر داره دور از جونش سرطان یا بیماری کشنده یا ناتوان کننده ای نیست فقط یه بیماری هست که متاسفانه در حال حاضر درمانی براش وجود نداره ولی خب با دارو قابل کنترله، به هر حال ممنون از راهنماییهاتون، مطمئن باشید این مسئله خیلی برام مهمه و بشدت پیگیرش هستم و تا با خودم نیاد پیش اون دکتری که خودم قبولش دارم اروم نمیگیرم .
***
دکتر امشب ساعت 12:30 میرسه فرودگاه، انقدر دوستش دارم که وقتی میبینمش همه چیز یادم میره،  دلم داره برای دیدنش پررررر میزنه .


تا حالا شده زیر آوار آرزوهاتون جا بمونید؟ تاحالا شده هی به خودتون بگید دروغه؟ تا حالا شده حقیقت تمام قد جلوتون بایسته و شما باز هم انکارش کنید؟ .

الهی که هیچوقت نشه، چون فقط کسی که اینا رو تجربه کرده میدونه چی میگم، صبحها از خواب بیدار میشم و میگم دروغه، شبها میخوابم و هنوزم امید دارم فریبی در کار باشه، فریبی که دوست دارم باشه ولی نیست.

***

با دکتر بحثم شد، سر اینکه بهش گفتم باید دکترت رو عوض کنی، گفتم خدا که نیست که هر چی گفت همون باشه، باید بیای اونجا که من میگم، شاید تشخیصش اشتباه باشه و بهت الکی دارو بده و بدتر مریض بشی، گفتم حق نداری تسلیم این بیماری بشی، بهش گفتم باید بیای و منو با حقیقت مواجه کنی، حق نداری مدام پنهان کاری کنی و بگی خوبم تو نگران نباش، حق نداری با من و خودت و زندگیمون اینطوری رفتار کنی، من اگر قراره باهات ازدواج کنم باید بدونم تو چته، باید بدونم این داروهای کوفتی عوارضشون چیه و تو زندگیمون چه تاثیری خواهند داشت، باید بتونم با دکترت در ارتباط باشم، و خیلی چیزای دیگه . امروز رفته استانبول تا فردا صبح بره وک، فردا شب میرسه تهران و میاد پیشم، خودمو آماده کردم برای حرفهای جدی، حرفهای خیلی جدی

***

وقتی این اتفاق افتاد فهمیدم چقدر دوستش دارم، فهمیدم چقدر خوشبخت بودم و نمیدونستم، فهمیدم سلامتی چقدرررر خوبه، فهمیدم هیچوقت نباید به داشته هام ببالم، نمیدونم دیگه کی بتونم بلند شم و دوباره رویاهامو از نو بسازم، حال و روز خوشی ندارم برای نوشتن، اما به احترام همه دوستانی که خاموش و روشن اینجا میان حتما اتفاقات مهم رو خواهم نوشت، دعا کنید بتونم یه تصمیم عاقلانه و منطقی بگیرم، همین.



این اشکای لعنتی چرا بند نمیاد؟ 

***

بقول نازلی انگار یه شهاب سنگ افتاد وسط رویاهام.

***

دلم مادرجان و خواهرجانمو میخواد تا تو بغلشون گریه کنم، کاش میشد بهشون بگم از دلم ولی یاد مادرجان میفتم که هفته پیش وقتی داشتم یواشکی با دکتر چت میکردم با ذوق اومد گفت چه خبره تو اون گوشی تو که دیگه مادرتو فراموش کردی؟ یادخواهر جان که لحظه شماری میکنه من برم تا بتونه بیاد جزیره پرنس ادواردو ببینه، دلم نمیاد حال خوش اونا رو خراب کنم.

***

از دیشب تا حالا همش به خدا میگم کاش بمیرم، نه جرات ادامه این وضعیت رو دارم نه توان  پایانش رو، امروز بهش گیر دادم باید بیای پیش اون دکتری که معروفترین دکتر تو این زمینه هست، گفتم به هیچکس وقت نمیده ولی من هر روزی بخوام میتونم وقت بگیرم، گفت ستاره بزار اونا که حالشون بدتر از منه برن، شفای من تویی.








تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها