سالها بود با این روز و این مفهوم بیگانه بودم، هرچند هنوز هم فکر میکنم هر روزی که عاشق باشم و عاشقی کنم روز عشقه و نباید روز خاصی رو برای عشق در نظر گرفت، پنجشنبه ولی خب خیلی متفاوت بود برام، دسته گلی که برام گرفته بود رو خیلی دوست داشتم، کادوهام رو هم همینطور، اما مهمتر از همه ی اینها حس و حال هر دومون بود، مخصوصا وقتی دست در دست هم رفتیم حلقه دیدیم، البته من نظرم عوض نشد و همچنان معتقدم همون که خودم تنهایی رفتم دیدم و پسندیدم عالیهههه
***
جمعه تو ماشین یه آهنگ گذاشت و بهم گفت گوش بده اینو برای تو گذاشتم، دقیق یادم نیست ولی در مورد شال یا روسری قرمز بود (شب قبل شال قرمز سرم کرده بودم و جمعه هم دوباره همون رو پوشیده بودم)، همزمان با آهنگ رسیدیم پشت چراغ، آهنگ رسیده بود به اونجاهاش که داشت شال قرمز من رو توصیف میکرد، در حالیکه آهنگ رو زمزمه میکرد و به چشمهام خیره شده بوددستم رو گرفت و بوسید، یه حسی داشتم شبیه پرواز.
***
دیشب بهونه گیر شده بودم، یه جورایی نگران بودم، چون تو این هفته میخواد با پدرش صحبت کنه و من واقعا نمیدونستم اگر خانوادش مخالفت کنن چی میشه،یه جمله ای بهم گفت و انقدر دلم قرص شد که آرومترین خواب تو یکماهه گذشته رو تجربه کردم.
***
یکماه گذشته از آشناییمون و برای من انگار سالها، کی میتونست تو این مدت کم من رو انقدر بلد باشه؟ اصلا کی میتونست آرامش رو تا به این حد جاری کنه تو تک تک لحظه هام، خدایا مرسی که دقیقا تو روزهایی که ناامیدترین ستاره ی روی زمین بودم بزرگترین معجزه زندگیم رو برام فرستادی
فکر میکنم یکی که نباید وبلاگم رو دیده، بخاطر همین پستهای قبلی رو رمزدار کردم، یه مدت هم خیلی مشغولم و بعید میدونم بتونم بنویسم، حال دلم خوبه خوبه خوبه، کی فکرشو میکرد اینطوری بشه زندگیم؟
***
قول میدم اتفاق های مهم رو همین جا بنویسم حتما و چند نفری هستن که حتما آدرس اینستام رو بهشون میدم، یه اعلام حضوری بکنید دوستان، اونایی که تمایل دارن دوستای واقعی تو اینستا بشیم و یا شاید دوست داشته باشن آدرس وبلاگ جدیدم رو (هنوز تصمیم قطعی برای چنین کاری ندارم البته) داشته باشن، البته احتمال اینستا خیلی بالاتره .
وقتی به مادرجان گفتم میخوام با استادم (دکتر) ازدواج کنم و بزودی آماده باشه برای خاستگاری، انتظار هر واکنشی داشتم به جز اینکه بگه: بزار مهر طلاقت خشک بشه بعد (نمیدونه من نزدیک به یکسال از جداییم میگذره.)، بعد هم با تشر اضافه کرد حتما طرف زن و بچه هم داشته! با ناراحتی به مادرجان گفتم اولا که دکتر تا حالا ازدواج نکرده و از نظر سن همسن هستیم و ثانیا فرض کن قبلا ازدواج کرده بود و جدا شده بود، اونوقت تازه میشد مثل خود من، چه اشکالی داشت اگر اینطور بود! سرم داد زد و گفت پسر با دختر فرق داره، بهش گفتم تا جایی که من میدونم تو جامعه ی ما ازدواج قبلی برای دختر عیب محسوب میشه نه پسر! یه کم با همون توپ و تشر سوال و جوابم کرد، بحث رو کشوند به همسر سابق، و اینکه چرا و به چه حقی مهریه ام رو بخشیدم و ازش نگرفتم، به مادرجان گفتم بخشیدم چون دلم براش سوخت، چون هر چی داشت و نداشت به نام من کرده بود، با بی منطقی تمام جواب داد اگر دلت براش سوخت پس چرا جدا شدی؟؟؟
خواهرجان اون بین سعی داشت جو رو آروم کنه، مدام شوخی میکرد تا عصبانیت من و مادرجان رو کم کنه، گفت ولش گفت مامان، شوهرش بده بره . (کشور مقصد) از دستش راحت میشیم، بعد برای اینکه شوخیش رو کامل کرده باشه گفت راستی ستاره اگر ازدواج کردید و نرفت اون کشور چی؟ مادرجان نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت هیچی، ستاره دوباره طلاق میگیره، این دختر دیگه از هیچی نمیترسه.
نمیدونید چقدر دلم شکست از قضاوتهاش، با خودم گفتم واکنش و قضاوت مادر خود من اینه چه انتظاری میتونم از مادر دکتر داشته باشم، مادری که من رو میشناسه و با بی رحمی تمام منو بسته به رگبار، منو متهم میکنه به تنوع طلبی، بهم میگه اگر میخواستی دوباره ازدواج کنی چرا اصلا جدا شدی؟ تو اهل زندگی نیستی و میدونم از این هم طلاق میگیری! بغضی داشتم که نگو، میدونم خودشم بعد از گفتن این حرفها دلش برام سوخت ولی به روم نیاورد، برای اولین بار وقتی داشتم از خونشون میومدم بیرون بهم نگفت مراقب خودت باش و رسیدی خونه تماس بگیر و اطلاع بده، فقط تو دلم گفتم خدایا تو خودت میدونی چقدر دکتر رو دوست دارم و خودت کمک کن دل مادر و پدرم صاف بشه باهامون، چون من و دکتر به هم قول دادیم همه رو راضی کنیم و اگر نشد دست هم رو بگیریم، بریم محضر عقد کنیم و بعد هم برای همیشه از اینجا بریم، جایی که معیار خوب بودن و بد بودن آدمها سوختن و ساختن به هر قیمتی هست، جایی که انقدر طلاق بد تعریف شده که حتی مادر خود آدم هم این طوری قضاوت میکنه دختر خودش رو، فقط خدا میدونه چقدر دلم شکست ولی جواب مادرجان رو ندادم، نزاشتم حرمتها از بین بره، فقط تو دلم گفتم خدایا تو خودت شاهد باش.
***
تو مسیر بودم که دکتر تماس گرفت،شرح ماوقع رو بهش گفتم حرفهاش خیلی آرومم کرد، گفت ستاره ازت خواهش میکنم به مادرت بی احترامی نکن، ما دو تا در هر صورت با هم میریم، بهت قول میدم، اما دوست ندارم دل خانواده هامون رو بشکنیم و بریم، با هر کلمه ایش آروم آروم اشک میریختم و با هر قطره اشک غمهام کمتر و کمتر میشد، بهش گفتم تا تو هستی از هیچ چیز نمیترسم، گفت ستاره بهت قول میدم یه روزی که خیلی هم دور نیست میشینیم کنار هم، خاطرات این روزها رو مرور میکنیم و میخندیم که چقدر الکی نگران بودیم، دلم برای هزارمین بار قرص شد با حرفهاش.
***
خدایا مرسی بخاطر وجود مردی که خیلی حامیه، که هر وقت از ته دل میخندم میگه حاضره هر کاری کنه و هر سختی رو تحمل کنه ولی فقط من همیشه اینطوری از ته دل بخندم، که میدونم کارش تو برخورد با خانوادش چقدرررر سخته ولی دلم قرصه که بخاطرم دنیا رو به هم میریزه، که وقتی فکری میشم از برخورد خانواده ها بهم میگه ستاره اگر تو قله قاف باشی و من زیر زمین، بازم من فقط تو رو میخوام و بدستت میارم، خدایا ما رو برای هم حفظ کن.
***
دیشب خواب مادربزرگ رو دیدم، سرم رو گذاشتم روی پاش و با گریه گفتم برامون دعا کن، دستشو کشید روی سرم و همینطور که نوازشم میکرد گفت نگران نباش، همه چیز درست میشه، دلم روشن شد با این خواب
وقتی از راه دور هزار جور برنامه میچینه و میاد دلم قرص تر میشه، مخصوصا که برنامه اش برای این دیدار متفاوت بود، عزیزدلم کلی فکر کرده بود و سناریو چیده بود تا بعد از بازگشتش به خانواده بگه یه دختری رو دیده و پسندیده سناریو اینطوری بود که به خانوادش گفت تو دانشگاه (دانشگاهی که من درس میخونم) سخنرانی داره تا بعد که برگشت بهشون بگه اونجا تو کنفرانس با من آشنا شده، خب این مدل آشنایی خیلی آکادمیک و از نظر خانواده ها مورد پسند هست البته مدیونید فکر بدی در مورد آشنایی من و دکتر کنید، باور کنید یا نه آشنایی من و دکتر کاملا در محیطی آکادمیک و بر اساس یک موضوع درسی شروع شد اما خودمون هم نفهمیدیم چی شد که عاشق شدیم ، به طوریکه اولین باری که خارج از اون محیط آکادمیک تلفنی صحبت کردیم این صحبت از 8 شب تا 8 صبح بی وقفه ادامه داشت، بطوریکه حتی دستشویی هم نرفتیم همیشه به دکتر میگم یه روزی به پسرمون خواهم گفت که پدرش چطوری عاشقم شد
بگذریم، حیف که رازیست بین ما دو تا، اگرنه حتما براتون تعریف میکردم قصه ی جذاب این عاشقی رو. اما نگم از لحظه دیدار که واقعا وقتی دیدمش فهمیدم چقدر دلتنگش بودم و اون روز مطمئن شدم واقعا عاشقش هستم، نمیدونم چه اسمی باید بزارم روی لحظه ها و ساعتهایی که با دکتر میگذره، زندگی و شاید فراتر از زندگی.
خیلی جاها رفتیم این دو روزی که دکتر تهران بود، رفتیم حلقه ای رو که دیده و پسندیده بودم دوباره دیدیم، و دکتر هم واقعا پسندید و گفت بزودی خودم این حلقه رو دستت میکنم، چند تا رستورا ن رو امتحان کردیم، سینما رفتیم و فیلم قانون مورفی رو دیدیم که خیلی بی نمک بود، و یه عالمه حرف زدیم، پنجشنبه صبح که رفته بودیم جایی یه خانومی از یک اداره بهم زنگ زد در مورد خدماتی که دکتر ازشون گرفته سئوال داشت (چون وقت دکتر رو خودم رزرو کرده بودم شماره من رو داشتن) منم گوشی رو دادم خود دکتر صحبت کنه، انقدرررر قشنگ صحبت میکرد که من به جرات میتونم بگم شیرین ترین لحظات این دو روزم همون لحظه ها بود، به دکتر نگاه میکردم و شیفته ی ادب اجتماعی و صحبت کردنش شده بودم، پروانه بود که تو دلم بال بال میزد و واقعا به وجودش افتخار میکردم، بالاخره جمعه دکتر رفت و قلب من رو هم با خودش برد، قبل از عید هم یک سفر به خارج از کشور داره و شاید دیدارمون تا عید به درازا بکشه، از الان دلتنگم
***
راستی از دیشب تا حالا من و دکتر مشغول یک کار جذابیم، کلی عکس برای دکتر فرستادم و دو تایی نشستیم به انتخاب برترین عکسها برای پروفایل تلگرام من، در نهایت حدودا 10 تا عکس انتخاب شد و تو پروفایل قرار داده شد، حدس میزنید چرا این کار رو کردیم و چرا این عکسها انقدر مهم بودند؟ .
بله، دکتر جانم تصمیم دارن امروز به خانواده ماجرای آشناییمون رو بگن و عکسهای من رو هم از رو پروفایلم نشونشون بدن (مثلا دکتر 1000 تا عکس از من نداره ) دیشب دکتر عکس فندوق رو دیده بود و میگفت ستاره اگر بچه ما هم انقدر تپل باشه پدرجانم فورا یک بلیط میگیره و پرواز میکنه سمت کشور ما، بعد هم دوباره صحبت تعداد بچه ها شد و گفتم دوست دارم فقط یک بچه اونم پسر داشته باشیم، عزیز دلم کلی غصه خورد که خب من که دختر دوست دارم چی؟؟؟؟ و کلی سر این موضوع بحث کردیم و خندیدیم، دلشوره ی امروز رو ندارم اصلا، چون به دکتر و عشقمون ایمان دارم، و میدونم خدایی که انقدر اتفاقی ما رو با هم آشنا کرد هوای دلمونو داره و کمک میکنه خانواده ها راضی بشن، فقط خدا کنه خانواده دکتر مثل خانواده من نباشه واکنششون و اذیت و ناراحتش نکنن بخاطر این دوست داشتن، دعا کنید خدا دل مادرجان من رو هم کمی نرم کنه، بلکه از این گارد دفاعی خارج بشه و باورش بشه این حس مقدسه، نمیدونم دیگه کی فرصت بشه بیام و بنویسم، اما تمام سعیم رو میکنم با کلی خبر خوب و بزودی برگردم، پیشاپیش سال نو مبارک
از روزی که دکتر اومده تو زندگیم نزدیک به 2 ماه میگذره و انقدر حضورش پررنگ و عمیقه که واقعا تمام تلخی های پیش از این روزها فراموش شدن، حضور دکتر و عشقش بعد از روزها و شبهای سرد تنهایی بزرگترین معجزه زندگی منه که تا روزی که زنده ام بابتش شکرگزار خواهم بود،
دکتر ش در مورد من صحبت کرده، از خانوادم و خودم گفته و عکسهام رو نشونش داده، اما هنوز در مورد ازدواج قبلی من چیزی نگفته، یه سناریوی تدریجی موفقیت آمیز چیده برای گفتن این موضوع (البته ا ز نظر خودش موفقیت آمیزه چون به عقیده من همون بار اول همه چیز رو میگفت بهتر بود)، و اینکه اول به مادرش گفته چون معتقده بیشترین مخالفت از جانب مادرش خواهد بود نه پدرش، و اگر مادرش رو راضی کنه پدرش هم راضی خواهد شد، خیلی ناراحتشم، چون میدونم بعد از گفتن این موضوع ممکنه چقدر مورد سرزنش و مخالفت قرار بگیره، اما خب به هر حال منم کم سرزنش نشدم از سوی مادرجانم، امیدوارم قبل از عید هم من جانم، هم دکتر جانش به صلح برسیم
***
هفته قبل عیدی دکتر با پست به دستم رسید و حسابی سورپرایز شدم، تا دیدارمون نزدیک یکماه مونده و از الان حسابی دلتنگ و بی قرارم
***
اینترنتی چند دست ست لباس خریدیم که هم بریم آتلیه عکس بگیریم و هم وقتی رفتیم کشور مقصد بپوشیم، اولین بار هست تو زندگیم یکی رو پیدا کردم که مثل خودم عاشق پوشیدن لباسهای ست هست، قول میدم عکس انداختیم با شطرنجی کردن چهره و با همان رمز قبلی، عکسها رو تو وبلاگم بزارم حتما براتون
***
بهش زنگ زدم تو دفترخونه بود برای انجام یک سری امورات نقل و انتقال، گفت اگر کار خاصی داری صحبت کنیم اگر نه اومدم بیرون باهات تماس میگیرم، گفتم کارم خاصه، گفت بگو عزیزم، گفتم زنگ زدم بگم خیلی دوستت دارم، نفسش بند اومد برای چند لحظه
***
سال 97 در یک جمع بندی کلی سال تغییر و البته اتفاقاتی عالی در زندگیم بود،امیدوارم و مطمئن که سال 98 سال بزرگترین تحولات و بهترین اتفاقات زندگیم رخ خواهد داد، آرزو میکنم برای همه دوستانم همینطور باشه
تعطیلات نوروز برنامه های خوابم رو کلا جابجا کرده، دیشب تا ساعت 5 صبح خوابم نبرد،تا ساعت 3 با دکتر تلفنی صحبت میکردیم، بعد شب بخیر گفتیم و خوابیدیم، از من قول گرفت اگر خوابم نبرد زنگش بزنم، اما دلم نیومد بیدارش کنم هر چند تمام دلیل این بیخوابی خودش بود! بیشترین دلیل اینکه خوابم نمیبرد شوق حرفهایی بود که بهم زده بود، در مورد برنامه های خاستگاری و روز عقد، در مورددوشنبه ای که دوباره داره راه طولانی رو میاد تا من رو ببینه، در مورد اینکه از اینجا به بعد باید برنامه های خرید و مراسماتمون و مذاکرات با خانواده هامون سرعت بگیره،حرفها ی خیلی شیرین، از اونهایی که واقعا وصفشون حتی ازاتفاق افتادنشون هم شیرین تره، صبح زود که برای صبح بخیر گفتن زنگ زد و بهش گفتم تا 5 بیدار موندم کلی ناراحت شد که چرا بیدارش نکردم، و با تعجب میگفت چرا خوابت نبرده؟ گفتم از شوق دیدنت، واسه چند لحظه سکوتی برقرار شد، نفسش بند اومده بود انگار.
***
صبح که دکتر داشته صبحانه میخورده مادرش بهش گفته یه دختری رو یکی معرفی کرده و خوبه برن ببین طرف رو، دکتر میگفت با دلخوری به مادرم گفتم من که گفتم یکی رو دیدم و پسندیدم، دوشنبه هم دارم میرم تهران ببینمش، مادر دکتر بهش گفته پس حواست باشه به دختره نگی فعلا نگی میخوای بری خارج، چون اون وقت ممکنه بخاطر خارج انتخابت کنه نه خودت! هم حرص خوردم هم حسودیم شد، دکتر از حسودی من خنده اش گرفته بود، گفت ستاره من فقط تو رو میخوام، اگر پشت هم باشیم خانواده هامونم راضی میشن، دلم قرصه ها، ولی میدونم وقتی خانواده دکتر ماجرای ازدواج قبلی من رو بفهمن خیلی اذیتش میکنن، انقدر دوستش دارم که وقتی میبینم بخاطر من قراره سرکوفت بشنوه دلم میگیره.
***
یه حال غریبی دارم این بار، همه چیز با ازدواج قبلیم فرق داره، این همه شور و اشتیاقی که دارم هیچوقت تجربه نکرده بودم، دلم برای دیدنش پرررررمیزنه
هنوز تصمیم قطعی نگرفتم، اما رسما با رئیس و مدیر منابع انسانی صحبت کردم و اعلام کردم احتمالا تا آخر ماه برم اداره، چون بعد از 8 سال هنوز نتونستم به یه سری رفتارها عادت کنم و دیگه به مرحله ای رسیدم که حالم داره از آدمهای این اداره به هم میخوره، و حالا که حداکثر 7.8 ماه دیگه ایرانم، ترجیح میدم کمی فراغت بیشتری برای انجام کارهای مهمتر مثل زبان و پروژه پایان نامه ام داشته باشم، هرچند هنوز تصمیم قطعی نگرفتم و نمیدونم بالاخره چکار باید کنم، دکتر بیشتر نظرش اینه که دیگه نرم، نگرانه که بخاطر کار تو این اداره تو پروسه ویزام مشکلی پیش بیاد، در مورد تصمیمم برای ادامه تحصیل هم باهاش م کردم، گفت ستاره من دوست دارم درست رو تموم کنی و بعد بیای، اما میخوام بدونی هر تصمیمی بگیری پشتتم، اینجور وقتا آدم حس میکنه از همه روزهایی که تا الان تجربه کرده سبک تره، انقدر که میتونه پرواز کنه.
***
الان دکتر رفته دانشگاهشون و من اداره کوفتی هستم برای ناهار قرار داریم
***
دیشب رفتیم برای مراسم خاستگاری با سلیقه دکتر لباس بگیرم، ولی هیچی نپسندیدم، خیلی دلم میخواست بدون این مراسمات و لوس بازی ها دست هم رو میگرفتیم میرفتیم محضر و تمام، اما دکتر اصرار به برگزاری همه سنت ها داره، میگه میخوام با احترام تمام وارد خانوادمون بشی .
***
زندگی همیشه هم خیلی گل و بلبل نیست، مثل حال همین روزهای من، تا دیروز دلم برای دیدن دکتر پر میزد ولی از دیروز تا حالا تو یک خلاء بدی گیر کردم، یه حس غریب بدی دارم، تو اون دوره هایی هستم که نمیدونم دوستش دارم یا نه؟ از اون وقتایی که آدم دچار تردید میشه، امیدوارم گذارا باشه این حس مزخرف
زنگ زده میگه ستاره اگر مادرجانت راضی نشد یه قراری بزار من دعوتشون میکنم رستوران خودم باهاشون صحبت میکنم راضیشون میکنم، گفتم پدرجانم اگر رضایت نداد چی؟ میگه من راضیش میکنم، باهاش قرار میزارم مثل دو تا مرد میشینیم حرف میزنیم، بهت قول میدم راضیش کنم دلم براش میسوزه، علاوه بر خانواده خودش باید خانواده منم اون راضی کنه، اصل یه وضعی.
***
از چی بگم؟ از کدوم قسمت این تراژدی؟ از اون جایی که دکتر پشت تلفن مثل ابر بهاری اشک میریخت و با هر قطره اشکش من بودم که فرو میریختم، از اونجایی که بهش گفتم پدر تو هم دختر داره و اگر یه لحظه به این فکر میکرد شاید برای دختر خودش هم روزی جدایی اتفاق میفته این حرفو نمیزد و بعد انقدر دلشکسته و دلگیر بودم که مجبور شدم تلفن رو قطع کنم تا صدای هق هقم رو نشنوه، از اینکه دکتر بهم گفت بعد از حرفهای پدرش دیگه خودش رو هم نمیشناسه حتی، از اینکه وسط هق هق گریه هامون نقشه های قشنگ کشیدیم و گفتیم حالا که خودشون اینطوری میخوان ما هم دورشون میزنیم، از اینکه دکتر چقدر با حرفهام و نقشه ام آروم شد، شب سختی رو گذروندیم، خیلی سخت.
***
الان فقط دلم میخواد بهش بگم خیلی خوبه که دارمت، محکم ترین تکیه گاه و حامی دنیایی عشق من.
قراره دوتایی دست هم رو بگیریم و بریم محضر، قراره حتی موقع رفتن دکتر بخاطر حضور پدر و مادرش نتونم برم فرودگاه، بعد از 6 ماه که درسم تموم شد به خانوادم بگم واسه مقطع دکترا پذیرفته شدم و دارم میرم، قراره از لحظه رسیدنم به فرودگاه زندگی 2 نفرمون شروع بشه و تازه از چندماه بعدش به خانواده هامون بگیم میخوایم ازدواج کنیم، قراره هیچوقت هیچوقت برای زندگی برنگردیم ایران، چه قرارهای سختی.
به دکتر میگم ما اونجا بجز هم کسی رو نداریم، باید برای هم همه چیز باشیم، دوست، همسر، پدر، مادر.
***
چند روزه دوتایی سایتهای مختلف رو میخونیم و بررسی میکنیم که چیا ببریم و چیا نبریم، کجا خونه بگیریم، از کدوم فروشگاه خرید کنیم، حتی کدوم کمپانی بیمه بشیم، و خیلی چیزای دیگه، درسته تا رفتن دکتر هنوز 4 ماه باقی مونده ولی اینا حرفها و برنامه هایی هست که حتی فکرش هم شیرینه.
***
امروز وقتی داشتم به این فکر میکردم که قراره دوتایی تک و تنها بریم محضر، دلم گرفت، با خودم فکر کردم هفته دیگه که دکتر اومد تهران بریم لباس واسه محضر بخریم، وقت عکاسی و آرایشگاه رزرو کنیم، حلقه بخریم، دسته گل سفارش بدیم حتی، اما بعد دوباره فکر کردم احتمالا اون روز اصلا دل و دماغ این کارا رو نداشته باشیم هیچ کدوم، کاش میشد این ماجرا یه طور دیگه ای پیش میرفت، ولی با حرفی که پدر دکتر بهش زده راه رو برای مذاکره بسته، چاره دیگه ای باقی نزاشتن، اما من هنوز با خودم میگم کاش همه چیز یه طور دیگه ای بود.
نه اینکه نخوام چیزی بنویسم ها، ولی انقدر افسردگی درس کابوس طور رو دارم نوشتنم نمیاد، شنبه میان ترمش هست و علیرغم میلم به دکتر گفتم اخر هفته نمیتونیم ببینیم همدیگر رو، دوشنبه تحویل پروژه و سه شنبه هم یک میان تدم دیگه دارم، بعدش میام حتما.
در حال کش و قوس خودم توی تخت بودم که دکتر خوشحال و خندان زنگ زد، گفت وکیلش زنگ زده و گفته caq اومده (مجوز ایالتی برای ورود به خاک کانادا) ، حدودا سه هفته دیگه باید بره ترکیه برای ویزا و انشالا اگر همه چیز خوب پیش بره اوایل تیرماه ویزاش میاد، هرچی به اون تاریخ نزدیکتر میشیم بیشتر استرس میگیرم، دلم نمیخواد یه بار دیگه تو زندگیم شکست رو تجربه کنم، دلم یه خانواده کوچیک میخواد که تا ابد تمام مهر و عشقم رو همونجا صرف کنم، دعای این روزها و شبهای من شده کمک از خدا برای بهترین تصمیم گیری.
***
آخر این هفته طبق روال دوماه گذشته دکتر میاد تهران، البته کمتر میتونیم با هم باشیم چون پدر، مادر و خواهرش هم باهاش میان، دیدنش تو این حال و احوال شاید یه مرحم باشه، شایدم.
***
نمیدونید چقدر خوشحالم از اینکه دیگه نمیرم اداره کوفتی، این نرفتن عجیب حالم رو خوش کرده، از من به شما نصیحت، اگر با محیط کاری و آدمهاش راحت نیستید زودتر بزنید بیرون، کار کردن با آدمهای آلوده، روح شما رو بشدت تحت تاثیر قرار میده .
صبح دوباره موقع حرف زدن گریه کردم، بیچاره دکتر، هی میخواد عادی رفتار کنه و به روی خودش نیاره اما این وسط گریه های من تمومی ندارن .
***
بلیط خریده چهارشنبه بره ترکیه واسه انگشت نگاری، اگر تا قبل از شنبه این خبر رو میداد بال درمیاوردم ولی حالا.
***
زنگ زدم ازش بپرسم چطوری با ماشین حسابی که بهم داده توان بگیرم (چهارشنبه امتحان دارم)، جوابمو داد، اخرشم گفت میدونم توان بهونه بود که صدامو بشنوی، بازم خواستی زنگ بزن، دفعه بعد ازم بپرس چطوری میشه باهاش لگاریتم گرفت، بمیرم که داری همه تلاشت رو میکنی من بخندم، بمیرم.
هیچ آسیاب آرامی بی طوفان.
تحمل یعنی اینکه تو بفهمی معنی دردو نمیدونی چه چیزایی بهم میریزه یه مردو
توی موهات غرقم کن تو این امواج طوفانی من از تو عشق میخوام و نوازش های طولانی …
دوباره شونه های تو دوباره های های من، چه جای خوبیه آغوش برای درد های من
دوباره شونه های تو دوباره های های من چه جای خوبیه آغوش برای درد های من .
بمیرم من برات، بمیرم.
***
خدایا لازم بود این دم آخری، وسط این روزهای شیرین اینطوری حالمونو بگیری؟ نگفتی من دیگه چطوری زنده بمونم؟ این تعطیلات چی بود این وسط آخه؟ چطوری تا یکشنبه طاقت بیارم تا اون آزمایشگاه کوفتی جواب بده؟ هزاربار وسط گریه هام دعا کردم اگرم دکتر چیزی بهش گفته ازم پنهان کنه، نمیدونم چرا پنهان نکرد و همه چیز رو بهم گفت ، نمیدونم چطوری فکر کرد من ظرفیتشو دارم، نمیدونم چرا نفهمید وقتی بین کلی حرف مسخره و شوخی و خنده یهویی خیلی جدی شد و با بغض بهم گفت ستاره خیلی اعصابم خورد بود از اینکه نتونستم تو مسیر رانندگی کنم، قلبم هزار پاره شد، نمیدونم از این به بعد چطوری موقع حرف زدن و دیدن و بوسیدنش بغضمو پنهان کنم، اشکام بند نمیاد، کاش میشد خدا رو ببینم تا ازش بپرسم چرا؟
این اشکای لعنتی چرا بند نمیاد؟
***
بقول نازلی انگار یه شهاب سنگ افتاد وسط رویاهام.
***
دلم مادرجان و خواهرجانمو میخواد تا تو بغلشون گریه کنم، کاش میشد بهشون بگم از دلم ولی یاد مادرجان میفتم که هفته پیش وقتی داشتم یواشکی با دکتر چت میکردم با ذوق اومد گفت چه خبره تو اون گوشی تو که دیگه مادرتو فراموش کردی؟ یادخواهر جان که لحظه شماری میکنه من برم تا بتونه بیاد جزیره پرنس ادواردو ببینه، دلم نمیاد حال خوش اونا رو خراب کنم.
***
از دیشب تا حالا همش به خدا میگم کاش بمیرم، نه جرات ادامه این وضعیت رو دارم نه توان پایانش رو، امروز بهش گیر دادم باید بیای پیش اون دکتری که معروفترین دکتر تو این زمینه هست، گفتم به هیچکس وقت نمیده ولی من هر روزی بخوام میتونم وقت بگیرم، گفت ستاره بزار اونا که حالشون بدتر از منه برن، شفای من تویی.
چادر و جانمازمو پهن کرده بودم که وقتی زنگ زد با خبرای خوب، سجده شکر به جا بیارم، آخ که نشد، به کی بگم از وقتی پیغام داد داره میره داخل اتاق دکتر رفتم نشستم تو تراس و به آسمون چشم دوختم تا شاید خدا رو ببینم، که وقتی زنگ زد و قسمم داد گریه نکنم از شدت بغض گلو درد گرفتم، که با همه ی این اتفاقات بازم نگران امتحانات منه که یه وقت نمره ام کم نشه، به کی بگم چقدر درد داره وقتی نتونی به کسی بگی چته، چقدر سخته بغض کنی ولی بخندی که روحیه اش رو نبازه، کاش میمردم، کاش میمردم برات.
***
اشکام بند نمیاد، خدایا نمیدونم بهت چی بگم، نمیدونم ازت چی بخوام، نمیدونم.
***
خدایا فقط دلم میخواد امشب بیام پیشت و ازت بپرسم چرااااا؟
***
امسال قرار بود بهترین و شگفت انگیزترین سال تو تمام ۳۰ سال گذشته باشه.
***
من اگر بمیرم از این درد، بازم کمه.
***
بمیرم برات، بمیرم، کاش میمردم و امشب رو نمیدیدم، کاش میمردم.
تو این چند روز هر بار هی به بهونه ای ازش خواستم از خودش عکس بگیره و بفرسته، قبل از این ماجرا خودش عادت داشت هر جا میرفت عکس میگرفت و میفرستاد اما از اون روز هر بار یه بهونه ای اورد، دیروز بالاخره مجبورش کردم عکس بفرسته، که ایکاش نمیفرستاد، تو عکس دنبال چشمهایی میگشتم که همیشه میخندیدین، اما هیچ اثری از اون چشمها پیدا نکردم.
***
بمیرم من برات مهربونم که این چند روز مهمترین دغدغه ات این بود من غصه نخورم و بخندم، که میگفتی من خوب باشم دیگه بقیه اش برات مهم نیست، کاش دردات همه برای من بود و تو خوب بودی، کاش یه معجزه ای بشه.
***
چند تا نکته:
راستش به دلایلی تقریبا مطمئنم که
متاسفانه این بیماری حقیقت داره و فریبی در کار نیست -که آرزو میکردم ایکاش
فریب و دروغ بود- ، ولی به این فکر میکنم که شاید دکترقبلا درگیر این
بیماری بوده (مثلا قبل از آشنایی با من) و این رو میدونسته و ازم پنهان
کرده؟
دلم نمیخواد آدم شکاکی باشم ولی خب این
فکر افتاده تو ذهنم که نکنه این ماجرا مال قبل تر هست و فقط از من پنهان
شده بوده؟ دروغ چرا اگر قبل از اینکه انقدر رابطمون عمیق بشه و بهش دلبسته
بشم بهم میگفت این مشکل رو داره باهاش رابطه ای رو شروع نمیکردم، حالا شما
اسمش رو بی انصافی یا هر چیزی بزارید ولی برای منی که نسبت به سلامتی خیلی
حساسم مهم بود سلامتی طرف مقابلم و اتفاقا همون اوایل آشناییمون بهش گفتم
اگر مریضی یا مشکل جسمی خاصی داری بهم بگو، الان اما شرایط فرق کرده چون
دیگه هم خودم دلبسته شدم و هم فکر میکنم بی انصافیه بخاطر بیماری رهاش کنم،
اما واقعا اگر بفهمم میدونسته و ازم پنهان کرده رفتارم صددرصد با الان
متفاوت خواهد بود.
تا حالا شده زیر آوار آرزوهاتون جا بمونید؟ تاحالا شده هی به خودتون بگید دروغه؟ تا حالا شده حقیقت تمام قد جلوتون بایسته و شما باز هم انکارش کنید؟ .
الهی که هیچوقت نشه، چون فقط کسی که اینا رو تجربه کرده میدونه چی میگم، صبحها از خواب بیدار میشم و میگم دروغه، شبها میخوابم و هنوزم امید دارم فریبی در کار باشه، فریبی که دوست دارم باشه ولی نیست.
***
با دکتر بحثم شد، سر اینکه بهش گفتم باید دکترت رو عوض کنی، گفتم خدا که نیست که هر چی گفت همون باشه، باید بیای اونجا که من میگم، شاید تشخیصش اشتباه باشه و بهت الکی دارو بده و بدتر مریض بشی، گفتم حق نداری تسلیم این بیماری بشی، بهش گفتم باید بیای و منو با حقیقت مواجه کنی، حق نداری مدام پنهان کاری کنی و بگی خوبم تو نگران نباش، حق نداری با من و خودت و زندگیمون اینطوری رفتار کنی، من اگر قراره باهات ازدواج کنم باید بدونم تو چته، باید بدونم این داروهای کوفتی عوارضشون چیه و تو زندگیمون چه تاثیری خواهند داشت، باید بتونم با دکترت در ارتباط باشم، و خیلی چیزای دیگه . امروز رفته استانبول تا فردا صبح بره وک، فردا شب میرسه تهران و میاد پیشم، خودمو آماده کردم برای حرفهای جدی، حرفهای خیلی جدی
***
وقتی این اتفاق افتاد فهمیدم چقدر دوستش دارم، فهمیدم چقدر خوشبخت بودم و نمیدونستم، فهمیدم سلامتی چقدرررر خوبه، فهمیدم هیچوقت نباید به داشته هام ببالم، نمیدونم دیگه کی بتونم بلند شم و دوباره رویاهامو از نو بسازم، حال و روز خوشی ندارم برای نوشتن، اما به احترام همه دوستانی که خاموش و روشن اینجا میان حتما اتفاقات مهم رو خواهم نوشت، دعا کنید بتونم یه تصمیم عاقلانه و منطقی بگیرم، همین.
این اشکای لعنتی چرا بند نمیاد؟
***
بقول نازلی انگار یه شهاب سنگ افتاد وسط رویاهام.
***
دلم مادرجان و خواهرجانمو میخواد تا تو بغلشون گریه کنم، کاش میشد بهشون بگم از دلم ولی یاد مادرجان میفتم که هفته پیش وقتی داشتم یواشکی با دکتر چت میکردم با ذوق اومد گفت چه خبره تو اون گوشی تو که دیگه مادرتو فراموش کردی؟ یادخواهر جان که لحظه شماری میکنه من برم تا بتونه بیاد جزیره پرنس ادواردو ببینه، دلم نمیاد حال خوش اونا رو خراب کنم.
***
از دیشب تا حالا همش به خدا میگم کاش بمیرم، نه جرات ادامه این وضعیت رو دارم نه توان پایانش رو، امروز بهش گیر دادم باید بیای پیش اون دکتری که معروفترین دکتر تو این زمینه هست، گفتم به هیچکس وقت نمیده ولی من هر روزی بخوام میتونم وقت بگیرم، گفت ستاره بزار اونا که حالشون بدتر از منه برن، شفای من تویی.
درباره این سایت