محل تبلیغات شما

وقتی از راه دور هزار جور برنامه میچینه و میاد دلم قرص تر میشه، مخصوصا که برنامه اش برای این دیدار متفاوت بود، عزیزدلم کلی فکر کرده بود و سناریو چیده بود تا بعد از بازگشتش به خانواده بگه یه دختری رو دیده و پسندیده سناریو اینطوری بود که به خانوادش گفت تو دانشگاه (دانشگاهی که من درس میخونم) سخنرانی داره تا بعد که برگشت بهشون بگه اونجا تو کنفرانس با من آشنا شده، خب این مدل آشنایی خیلی آکادمیک و از نظر خانواده ها مورد پسند هست البته مدیونید فکر بدی در مورد آشنایی من و دکتر کنید، باور کنید یا نه آشنایی من و دکتر کاملا در محیطی آکادمیک و بر اساس یک موضوع درسی شروع شد اما خودمون هم نفهمیدیم چی شد که عاشق شدیم ، به طوریکه اولین باری که خارج از اون محیط آکادمیک تلفنی صحبت کردیم  این صحبت از 8 شب تا 8 صبح بی وقفه ادامه داشت، بطوریکه حتی دستشویی هم نرفتیم  همیشه به دکتر میگم یه روزی به پسرمون خواهم گفت که پدرش چطوری عاشقم شد   


بگذریم، حیف که رازیست بین ما دو تا، اگرنه حتما براتون تعریف میکردم قصه ی جذاب این عاشقی رو. اما نگم از لحظه دیدار که واقعا وقتی دیدمش فهمیدم چقدر دلتنگش بودم و اون روز مطمئن شدم واقعا عاشقش هستم، نمیدونم چه اسمی باید بزارم روی  لحظه ها و ساعتهایی که با دکتر میگذره، زندگی و شاید فراتر از زندگی.

خیلی جاها رفتیم این دو روزی که دکتر تهران بود، رفتیم حلقه ای رو که دیده و پسندیده بودم دوباره دیدیم، و دکتر هم واقعا پسندید و گفت بزودی خودم این حلقه رو دستت میکنم، چند تا رستورا ن رو امتحان کردیم، سینما رفتیم و فیلم قانون مورفی رو دیدیم که خیلی بی نمک بود، و یه عالمه حرف زدیم، پنجشنبه صبح که رفته بودیم جایی یه خانومی از یک اداره بهم زنگ زد در مورد خدماتی که دکتر ازشون گرفته سئوال داشت (چون وقت  دکتر رو خودم رزرو کرده بودم شماره من رو داشتن) منم گوشی رو دادم خود دکتر صحبت کنه، انقدرررر قشنگ صحبت میکرد که من به جرات میتونم بگم شیرین ترین لحظات این دو روزم همون لحظه ها بود، به دکتر نگاه میکردم و شیفته ی ادب اجتماعی و صحبت کردنش شده بودم، پروانه بود که تو دلم بال بال میزد و واقعا به وجودش افتخار میکردم، بالاخره جمعه دکتر رفت و قلب من رو هم با خودش برد، قبل از عید هم یک سفر به خارج از کشور داره و شاید دیدارمون تا عید به درازا بکشه، از الان دلتنگم

***

راستی از دیشب تا حالا من و دکتر مشغول یک کار جذابیم، کلی عکس برای دکتر فرستادم و دو تایی نشستیم به انتخاب برترین عکسها برای پروفایل تلگرام من، در نهایت حدودا 10 تا عکس انتخاب شد و تو پروفایل قرار داده شد، حدس میزنید چرا این کار رو کردیم و چرا این عکسها انقدر مهم بودند؟ .

بله، دکتر جانم تصمیم دارن امروز به خانواده ماجرای آشناییمون رو بگن و عکسهای من رو هم از رو پروفایلم نشونشون بدن (مثلا دکتر 1000 تا عکس از من نداره ) دیشب دکتر عکس فندوق رو دیده بود و میگفت ستاره اگر بچه ما هم انقدر تپل باشه پدرجانم فورا یک بلیط میگیره و پرواز میکنه سمت کشور ما، بعد هم دوباره صحبت تعداد بچه ها شد و گفتم دوست دارم فقط یک بچه اونم پسر داشته باشیم، عزیز دلم کلی غصه خورد که خب من که دختر دوست دارم  چی؟؟؟؟ و کلی سر این موضوع بحث کردیم و خندیدیم، دلشوره ی امروز رو ندارم اصلا، چون به دکتر و عشقمون ایمان دارم، و میدونم خدایی که انقدر اتفاقی ما رو با هم آشنا کرد هوای دلمونو داره و کمک میکنه خانواده ها راضی بشن، فقط خدا کنه خانواده دکتر مثل خانواده من نباشه واکنششون و  اذیت و ناراحتش نکنن بخاطر این دوست داشتن، دعا کنید خدا دل مادرجان من رو هم کمی نرم کنه، بلکه از این گارد دفاعی خارج بشه و باورش بشه این حس مقدسه، نمیدونم دیگه کی فرصت بشه بیام و بنویسم، اما تمام سعیم رو میکنم با کلی خبر خوب و بزودی برگردم، پیشاپیش سال نو مبارک


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها