محل تبلیغات شما
برنامه های دکتر طوری بود که هر دو مطمئن بودیم تا بعد از عید نمیتونیم همدیگر رو ببینیم، ولی دیدیم، اینکه بخاطر دیدن من تو روزهای پایانی سال به سختی بلیط پیدا کرد و اومد برام ارزشمند بود، مخصوصا که موضوعی تو اداره بشدت من رو ناراحت و دلگیر کرده بود و حضورش باعث میشد این ناراحتی تسکین پیدا کنه، باز هم مثل همیشه کلی حرف برای گفتن داشتیم و کلی خوش گذشت، فیلم متری شش و نیم رو دیدیم که واقعا خوش ساخت بود و خیلی خوشم اومد،
دیگه اینکه مادرجان کمی نرم تر شده و آخرین باری که در مورد دکتر باهاش صحبت کردم گفت باشه بیان ولی من مهریه ی سکه رو قبول ندارم و باید خونه یا مغازه به نامت کنه! این یعنی حداقل فعلا پذیرفته که بیان خاستگاری دکتر هم فعلا جانش مشغوله و البته که مادرش تا اینجا ظاهرا راضی و خوشحاله، چون از ماجرای ازدواج قبلی من چیزی نمیدونه هنوز! دکتر هر بار که ش صحبت کرده سعی کرده به مادرش نشون بده چقدر عاشقمه که وقتی ماجرای ازدواج قبلی من رو گفت مادرش با درنظر گرفتن این عشق اعتراضی نکنه! از نظر من بهتر بود از همون اول به مادرش میگفت این موضوع رو ولی نظر دکتر اینه که بهتره اول به مادرش نشون بده خیلی منو دوست داره و بعد این ماجرا رو بگه، به هر حال من بهش اعتماد کامل دارم و میدونم که از عهده ی حل این داستان برمیاد
***
دیگه اینکه چند روزه صحبتهامون درباره برنامه های آتی جدی تر شده، هر چند هیچ کدوممون از این بحثهای جدی دوست نداریم ولی پیش میاد دیگه، دکتر میگه بهتره بزاریم این تصمیمات رو بزرگترها بگیرن ولی نظر من اینه که بهتره اول خودمون دو تا به توافقاتی برسیم، دیشب بحث سر مراسم بود و وقتی من خیلی جدی گفتم دوست ندارم مراسمی داشته باشیم دکتر جدی تر گفت پدر من بین دوستان و فامیل اعتبار داره و حتما تاکید داره مراسم عروسی برگزار بشه، نمیتونیم بگیم هیچی نگیرن! واقعا راضی نیستم به گرفتن مراسم، نه بخاطر ازدواج قبلیم که اون بار هم به اصرار بزرگترها راضی شدم، بخاطر اینکه ذاتا از اینجور مراسمات کلیشه ای بدم میاد، ولی خب چاره ای نیست ظاهرا
***
دکتر میگه این آخرین نوروزی هست که ایرانیم و سعی کن ازش نهایت استفاده رو کنی، خیلی دلم میخواد ادای آدمهای وطن پرست رو دربیارم و تو خیابونای تهران قدم بزنم و بغض کنم بخاطر اینکه شاید تا 3 سال آینده نتونم بهار تهران رو ببینم، ولی از درون تهی شدم، آخرین بندهای دلبستگی به این مملکت به طرز عجیب و غریبی گسسته شدن، قبل از عید اتفاقی تو محل کار افتاد که خیلی دلم شکست، اون روز انقدر تو اداره ی کوفتی بغض کردم و گریه نکردم که گلو درد گرفته بودم، شبش خیلی گریه کردم و اگر دکتر کنارم نبود نمیدونم باید چکار میکردم.
دیشب به دکتر میگفتم از اینجا که بریم دیگه دوست ندارم هرگز برگردم، به بچه هامون یاد میدم وطنشون جایی هست که توش میتونن با آرامش زندگی کنن،امیدوارم  خدا صبری بهم بده بتونم ترم 3 دانشگاه رو دور از دکتر تو این مملکت دووم بیارم و مجبور نشم درسم رو نیمه تمام رها کنم، هرچند مطمئن نیستم بتونم.
***
امروز تهران از صبح بارونیه، دلم گرفته برای هم وطن هایی که عیدشون اینطوری خراب شد، قرار بود جان و پدرجان بریم دهکده ساحلی انزلی ولی با این اوضاع جوی فکر کنم کنسل بشه سفرمون.
***
خدایا شکرت برای روزهایی که تو خواب هم نمیدیم بیان و اومدن، شکرت برای عشقی که میدونم انتهاش رسیدنه، شکرت بخاطر اینکه شرایط هجرت ما رو محیا کردی، میدونم سال 98 سرنوشت ساز ترین و بهترین سال زندگی ما دو تاست، مرسی که هستی.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها