محل تبلیغات شما
سال 97 سخت شروع شد و سخت هم به پایان رسید، سالی که گذشت برام سالی بود پر از تجربه های ناب و جدید، سالی که تصمیم گرفتم از سراب سرنوشت بیرون بیام و  رویاهام رو دنبال کنم، خودم رو از یک زندگی بدون عشق رها کردم، تو رشته و دانشگاهی که همیشه تو رویاهام بود مشغول تحصیل شدم و تصمیمم رو گرفتم که برای همیشه از ایران برم، تو روزهای سخت و سرد تنهایی، در حالیکه ناامیدترین آدم روی زمین بودم  در یک شب  زیبا، عشق؛ تمام و کمال سر راهم قرار گرفت، عشقی که مطمئنم خواست خدا بود، وقتی من و دکتر به گذشته خودمون نگاه میکنیم و به اتفاقی که ما رو با هم آشنا کرد مطمئن تر میشیم این عشق هدیه خدا به ماست،
***
کی فکرشو میکرد اوضاع و احوال ارزی کشوری که دکتر توش مشغول تحصیل بود انقدر به هم بریزه که دکتر که دانشجوی دکترا در یکی از دانشگاههای اون کشور بوده فاندش قطع بشه و مجبور بشه 2 سال آخر درسش رو انتقالی بگیره و بیاد به یکی از دانشگاههای ایران، تو این دو سال تا مرز رفتن به استرالیا پیش بره و در آخرین گامها توسط آفیسر ریجکت بشه و ویزاش صادر نشه، دکتر برام تعریف میکرد روزهای اولی که اومده بود ایران هر شب گریه میکرده از شدت پشیمونی و ناراحتی از اینکه برگشته، با خودش میگفته آخه من اینجا چکار میکنم (دکتر مقاطع بعد از لیسانس رو در همون کشور گذرونده)، از این میگفت که همون سال آخری که اون کشور بوده از کارخونه توشیبای ژاپن میان دانشگاهشون برای مصاحبه شغلی و دکتر برای شغل مربوط به مدیریت پروژه انتخاب میشه اما پدرش مخالفت میکنه و دکتر هم بهمین دلیل از رفتن به ژاپن منصرف میشه، خلاصه اینکه هزار تا اتفاق به ظاهر بد میفته تا میرسیم به شبی که لپ تاپ من سوخت، اون شب خیلی گریه کردم، تصور میکردم در شبی که آخرین فرصت ارسال پروژه ی درسیم هست بدبختی با تمام وجود بهم رو آورده، با خودم میگفتم آخه خراب شدن لپ تاپ تو این موقع چه اتفاقی بود؟ به خدا گفتم خودت میدونی چقدر تنها و ناامیدم میخواستی دیگه کلا قطع امید کنم؟ تو این تفکرات بودم که رفتم سراغ گوشی موبایل، پروژه درسیم نوشتن یک SOP از خودم بود، رفتم تو نت سرچ کردم دیدم چند تا تمپلت آماده هست ولی خیلی به درد بخور نیستن، چون یکی از مهمترین مقاصدم برای رفتن استرالیا بودم چند روز قبل تر به یکی از گروه های مهندسین . (رشته درسیم) ساکن استرالیا ملحق شده بودم، اونجا یه پیغام دادم و درخواست کردم اگر کسی SOP آماده داره برام بفرسته، فکرش رو هم نمیکردم کسی جوابم رو بده چون  معمولا اشخاص اینجور اطلاعاتشون رو که محرمانه تلقی میشه به کسی نمیدن، چند دقیقه بعد دکتر جوابم رو داد.
بله ما دو تا همینقدر ساده، همینقدر آکادمیک و همینقدر شیک با هم آشنا شدیم، بقول دکتر برای خیلی ها از یک جزوه شروع میشه، برای ما از یک sop شروع شد
***
چند دقیقه قبل با دکتر صحبت میکردم، گفت ستاره کم کم آماده باش چون بعد از پروسه ی ویزا باید مثل موشک پیش بریم واسه مراسم خاستگاری و عقد، نمیدونستم چی بگم ، قند تو دلم آب شده بود، فقط خندیدم و با هیجان گفتم حالا من چی بپوشم؟
***
امروز دکتر میگفت وقتی عسل رو بزاریم دهن هم و زن و شوهر بشیم میخوام جلوی همه محکم بغلت کنم، میخوام همه بدونن چقدر عاشقتم، نگم دیگه براتون که وقتی از رویاهای مشترک میگه چه قندی تو دلم آب میشه
***
انقدر از شیرینی های نوشتم یادم رفت از اتفاق بدی که روزهای آخر سال 97 افتاد بگم، شاید بهتر باشه نگم، اما در همین حد بگم که یک نفر تو اداره کوفتی خیلیییی اذیتم کرد، به قصد از کار بیکار کردنم، خبر نداشت من خودم در حال تصمیم گیری جدی برای ترک شغلم هستم، چون هم مراسمات ازدواج رو در پیش دارم که وقت و انرژی زیادی میبره، هم تصمیم جدی دارم 3 ترمه درسم رو تموم کنم و زودتر به دکتر ملحق بشم و هم اینکه انجام کارهای  ویزا و رفتنم و اجاره دادن خونه و فروختن وسایل اضافی . همه و همه به کلی وقت نیاز داره و تا رفتن دکتر کمتر از 5 ماه باقی مونده، به دکتر میگم طرف میخواست منو زمین بزنه، خبر نداشت انقدر حال دلم خوبه که دیگه هیچ چیزتو این دنیا  نمیتونه ناراحتم کنه.
***
یه ذره از دیالوگهای این روزهای ما، عشق بعد از نزدیک به 3 ماه رنگ و بوی تازه ای گرفته، با تمام وجودم این روزها رو برای تمام دوستانم آرزو دارم.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها